یادداشت مُهلك.
5 روز پیش
و صد و پونزدهمین کتاب چهارصد و چهار هم به پایان رسید. امعلاء، توصیف کتابِ تو کار من نیست. من نمیتونم حق تو رو ادا کنم. خوندن کتاب تو و شروع کردنش تو جادهای که منتهی میشد به مشهدِ امام رضا خودش یه نعمت بود. از همون صفحه ی اول زبونم بابت این حجم از کراماتِت قاصر بود. این حجم از بزرگی و عظمت یه بانوی اهلِ نجف رو هیچوقت فراموش نمیکنم. مگه یه آدم چقدر توان داره؟ چقدر صبر داره؟ چقدر میتونه ارادت داشته به اهلبیت که اینجوری رقيقالقلب باشه؟.. امعلای عزیزم، با خوندن تو، یه هفتهای یکم اوضاع اونموقع های عراق رو درك کردم. با خوندن تو، تو محلهٔ الحویش نجف پرسه زدم، رو پشتبوم خونهات با بچهها و خواهرزادههات گنبد درخشندهٔ امام علی رو دیدم و لبخند زدم.. منم کنار توی عبا و شیلهپوش وقتی داشتی از کوچه پس کوچه های نجف راه حرم رو پیش میگرفتی قدم میزدم و مثل تو پوشیهمو رو صورتم مرتب میکردم، منم مثل تو بارها خندیدم و گریه کردم، من ازت یاد گرفتم امعلاء.. این خداحافظیِ ما نیست، هر وقت دلم برای تو و کوچه پس کوچه های نجف تنگ شد میام سراغت =) ١٤٠٤.٦.١٣ / ١٥:٠٤ صحنِ آزادی
(0/1000)
مُهلك.
5 روز پیش
1