یادداشت امیرمحمد سالاروند
20 ساعت پیش
جملهای ترجیعوار در این کتاب تکرار میشود؛ منطق با دیوانگی درهمتنیده است. اما آنچه بیشتر به چشم من آمد درهمتنیدگی منطق جدید با اشرافیت بود. اغلب شخصیتهای این داستان از تباری اشرافی برخاستهاند و آرامش اشرافیشان کوششهای منطقیشان را ممکن کرده است. صفت اشرافی را اینجا به مثابهی برچسبی توهینآمیز به کار نمیبرم. قصدم پیش از هر چیز توصیف اینگونه مواجهه -مواجههای سراسر عقلانی- با هستی است. مواجههای که به گمان من نمیتواند اشرافی نباشد. به بررسی طبقاتی علم علاقهمندم. من هیچ وقت از راسل خوشم نمیآمده، همیشه از فلسفهی تحلیلی بیزار بودهام. اما داستانِ این جماعتِ منطقیِ تحلیلی را با شور و شوق خواندم. از کوشش جمعیشان برای رسیدن به حقیقت به وجد آمدم و از اینکه این داستان با کمیک روایت میشد لذت بردم. در آخرِ کتاب وقتی فهمیدم اغلب دیدارهای اهالی منطق با هم و حضور راسل در نشستها و جمعها زادهی تخیل است عمیقاً ناراحت شدم. دوست داشتم راسل، فرگه را بارها دیده باشد و خطابهی ۱۹۰۰ هیلبرت را از نزدیک شنیده باشد و پای سخنرانی ناتمامیت گودل نشسته باشد. دوست داشتم، همچون چیزی که در این کتاب دیدم، در واقعیت هم پیوندهای انسانی پیشبرندهی کوششهای علمی باشند. امری که به نظر واقعی نیست!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.