یادداشت

mahsa bgbn

1402/7/17

کلارا و خورشید
        ۱۱-۱۶مهر ۴۰۲ / کتاب بیست‌وهفتم. 

موضوع کتاب خیلی جالب و بدیعه. از نگاه ربات فوق‌هوشمندی به اسم کلاراست که داستانش رو از زمانی که تو ویترین فروشگاه به همراه  «ای‌اف» های دیگه بود، برامون تعریف میکنه و بعدها دخترکی به اسم جوزی میخرتش و.. 
کلارا ربات خاصیه، هوش و یادگیری بالایی داره و عاشق کشف محیط اطرافشه و صدالبته عاشق خورشید. چون ای‌اف‌ها با انرژی خورشیدی شارژ میشن. 
داستان طبیعتا درباره آینده‌‌ست که ربات‌های هوشمند دوست و همراه بچه‌هان. و هر بچه پولداری یه ای‌اف‌ می‌خره که تو کارهاش بهش کمکش کنه و از تنهایی درش بیاره. 
از اواسط کتاب متوجه شباهت خیلی زیادش به یکی از اپیزودهای سریال black mirror شدم که با گذشت سال‌ها هنوزم فکر کردن بهش مور مورم میکنه.
اما راستش من با داستان نتونستم کنار بیام. یه‌سری انتظاراتی از اینجور کتابای علمی‌-تخیلی دارم که تو این کتاب بهش پرداخته نشده بود. چون یه کتاب با سیصد و خورده‌ای صفحه‌ست انتظار داشتم یه اطلاعاتی هم راجع به تکنولوژی ربات‌ها بهم بده، یکم زبان علمی و تخصصی داشته باشه اما فقط به بُعد اخلاقی و احساسی ماجرا پرداخته شده بود. کلارا راجع به تک‌تک جزئیات محیط اطرافش به ساده‌لوحانه‌ترین شکل ممکن صحبت می‌کرد (گاهی حتی فراموش می‌کردم یه ربات هوشمنده! ) اما راجع به قسمت‌های مختلف ساختار پیچیده خودش، پردازنده‌هاش، توانایی‌های عجیب و غریبش و تغییراتی که کم‌کم توش اتفاق میفته، هیچچچ آنالیز و دیتایی نمی‌داد. تصورم اینه ربات‌ها حداقل یه گوگلی چیزی داشته باشن که راجع به هر چی که ازش سر درنمیارن یه سرچی بزنن:))) 
اما خب همونطور که گفتم ما با نگاه معصومانه و کنجکاو یک ربات که کم‌کم با احساسات جدید و شرایط متفاوتی آشنا میشه طرفیم. 
داستان ریتم کند و یکنواختی داره و قطره‌چکانی بهمون اطلاعات میده. از اواسط داستان با واژه «ارتقایافته» طرفیم که من تا آخر داستان له‌له می‌زدم بفهمم این آدم‌ها چجوری ارتقایافته میشن و چه فرقی با بقیه دارن و اصلا چرا ارتقایافته میشن؟؟؟ که خب هیچی گیرم نیومد. فوقش فهمیدم یه سری تغییرات ژنتیکی رو این آدم‌ها انجام میشه که خب چندوچونش در ابهام موند:))
مکالمه شخصیت‌ها هم خیلی عجیب و مبهم و تکراری و رو مخ بود. دختر و پسر ماجرا حدودا پونزده سالشونه اما بیشتر بهشون می‌خورد ده سالشون باشه. نقاشی می‌کشیدن! حباب‌بازی می‌کردن! شایدم سانسورهای صداسیمایی می‌خواست بهمون بقبولونه که اینا جاست فرندن:)) 
ولی میشه اینطوری هم به قضیه نگاه کرد که چون ما از دریچه نگاه کلارا به ماجرا نگاه می‌کنیم از خیلی مسائل مطلع نمی‌شیم و خیلی از حرف‌ها رو نمی‌شنویم!
خلاصه که این داستان پتانسیل زیادی داشت که با پرداخت ناقص به یه سری مسائل و تکرار مکرر یه سری مسائل دیگه، حیف شده بود. می‌تونست حجم کمتری داشته باشه. یا یه داستان‌کوتاه شسته‌رفته از توش دربیاد. 
تا یادم نرفته بگم وقتی کتابو تموم کردم با قلبی پر از اندوه و چشم‌هایی پر از اشک فقط یه جمله تو ذهنم رژه می‌رفت: عشق و احترام و وفاداری رو از ای‌اف‌ها یاد بگیرید آدم‌های لنتی!
‌
 
      
3

35

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.