یادداشت مینا
1404/2/13
خیلی از ما سرمون تو زندگی خودمونه، هر روز همون کارای تکراری انجام میدیم، سعی میکنیم اطرافیانو نسبتا راضی نگه داریم، زندگیمونو تامین کنیم، و غیره. گاهی به دیگران کمک میکنیم گاهی نمیکنیم. گاهی به روزمرگی زندگی و اینکه هدفی داره یا نه فکر میکنیم گاهی نمیکنیم. بیل فرلانگ شخصیت اصلی این کتابم یه آدم معمولیه مثل ما که درگیر زندگیشه و گاهی به این چیزا فکر میکنه. اون سخت کوشه، مهربون و دلرحمه، خانوادهشو دوس داره و فکر ذکرش کارش و تامین زندگی زنش و پنج تا دخترشه. و ناگهان یک روز مثل خیلی از ماها، وسط همین روزمرگی، با موقعیتی مواجه میشه که میبینه یکی واقعاً و به طرز ناامیدانهای به کمک احتیاج داره. یه دختر نوجوون از «رختشورخانهی مگدالن»، که قرار بوده محلی برای نگهداری از دخترانی باشه که خارج از چارچوب ازدواج حامله شدن و خانوادهشون حاضر به حمایت ازشون نشدن. ولی در اصل به نوعی زندانی بوده که در اون، راهبهها از این دختران برای اهداف مالی خودشون بهرهکشی میکردن و اهالی محل هم با اینکه حدس هایی میزدن، ولی از ترس نفوذ این راهبهها و دردسرای احتمالی خودشونو به اون راه میزدن. (این مکانها واقعا تو ایرلند وجود داشتن) بیل از یک طرف فکر میکنه باید به این دختر درمونده کمک کنه، ولی از طرفی اگه این کارو بکنه، زندگی خودش، همسرش و دخترای خودش به مشکلات بزرگی میخوره. همه میگن «به ما چه؟»، «به تو چه؟»، «به ما هیچ ربطی نداره، تو این شرایط سخت ما باید فقط دو دستی زندگی خودمونو بچسبیم» و این دقیقا چیزاییه که خیلی از ماها دست کم وقتی منافع خودمون در خطره میگیم. چشمامونو رو بدبختی یکی دیگه میبندیم. این کتاب لحن آرومی داره، و دغدغه های ذهنی بیل، خاطراتش، زندگیش و در نهایت تصمیمی رو که میگیره بیان میکنه. من با این کتاب کوتاه، گریه کردم. و ناگفته نماند بیل منو یاد زحمتایی که پدر خودم برام کشیده تو زندگی انداخت. فیلمش هم با بازی کیلین مورفی دیدم و با اینکه ریتم خیلی آرومی داشت ولی خیلی قشنگ بود. توصیه میکنم بعد خوندن کتاب برین ببینیدش.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.