یادداشت سیده زینب موسوی

        مطالعهٔ مجموعهٔ خانوادهٔ تیبو یه سفر طولانی ۹ ماهه و پر فراز و نشیب بود.
این مجموعه در واقع شامل هشت «کتاب» می‌شه که بین سال‌های ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۰ منتشر شدن (جالبه! الان به نظرم رسید پس وقتی آخرین کتاب رو منتشر می‌کرده جنگ جهانی دوم شروع شده بوده؟ این‌طوری حس می‌کنم می‌شه نگاه کنایه‌آمیزتری به بحث‌هاش در مورد «صلح» بعد از جنگ جهانی اول داشت!).

به نظرم این هشت کتاب واقعا در یه سطح نیستن و نوع تقسیم‌بندیشون بین این جهار «جلد» یه مقدار امتیازدهی به این جلدها رو سخت کرده.
خودم به طور خاص کتاب پنجم و ششم (بخش بیشتر جلد دوم) و کتاب هشتم (حدود نصف جلد چهارم) رو خیلی دوست داشتم، در حدی که دلم بخواد دوباره بخونمشون (مخصوصا کتاب ششم و هشتم).
حسم به کتاب اول و دوم و چهارم تقریبا خنثاست و در مورد کتاب سوم: 😐😐😐
کتاب هفتم هم طولانی‌ترین کتاب این مجموعه‌ست که تو کل جلد سوم و نصف ابتدایی همین جلد چهارم پخش شده. در نتیجه یه بخشی از نظرم در مورد نیمهٔ ابتدایی این جلد می‌شه همون مروری که برای جلد سوم نوشتم. یعنی همچنان اینجا هم با بحث‌های بی‌پایان در مورد جنگ و تلاش سوسیالیست‌ها برای جلوگیری از جنگ مواجهیم. ولی خب، این نیمه طوری رو مخم پیاده‌روی کرد که جدا حال و حوصله‌ای برای خوندن کتاب نداشتم و دائم با خودم فکر می‌کردم آیا بهتر نبود بعد از جلد دوم این مجموعه رو کنار می‌ذاشتم تا باهاش تو اوج خداحافظی کرده باشم؟! حالا در مورد اینکه مشکلم با این بخش‌های پایانی کتاب هفتم چی بود بعد از هشدار افشا بیشتر توضیح می‌دم.
 
ولی در نهایت اونقدر از نیمهٔ دوم این جلد، یعنی  کتاب هشتم، خوشم اومد که به نظرم رسید به تحمل نیمهٔ اولش می‌ارزید و می‌تونم بگم در نهایت از خوندن این مجموعه جدا راضی‌ام. ولی آیا توصیه‌ش می‌کنم؟ نمی‌دونم! شاید نه به همه. به هر حال، همون‌طور که گفتم همهٔ کتاب در یه سطح نیست و یه سری تیکه‌های نه چندان جالب رو باید رد کنی تا برسی به بخش‌های خوبش!

متأسفانه بیشتر حرفی هم که می‌خوام در مورد این جلد بگم پایان کار شخصیت‌ها رو لو می‌ده و بنابراین، مجبورم بذارمش بعد هشدار افشا!
البته می‌تونم به بخش تاریخی کتاب یه اشاره‌ای بکنم، که می‌شه مربوط به ماجراهای جنگ جهانی اول.
من حس می‌کنم این تیکه‌ها برای کسی که کلا از قبل یه آشنایی با سیر وقایع و بستر سیاسی ماجراها نداشته باشه حوصله‌سربر و گیج‌کنندهست و نویسنده یه بخش‌های مهمی از این تاریخ رو کلا نادیده گرفته و یه سری بخش‌های دیگه رو با خوش‌خیالی مطرح کرده (مثل نقش آمریکا در پایان دادن به جنگ که شاید بگیم در واقع نصفه موند). البته که قطعا هر ماجرای تاریخی رو می‌شه از چندین زاویه‌دید روایت کرد... با این حال، حس می‌کنم این کتاب با وجود این همه بحث در مورد جنگ جهانی اونقدرها دید درستی از این واقعه نمی‌ده (مگر احتمالا در مورد تلاش بی‌تأثیر سوسیالیست‌ها در جلوگیری از جنگ!). هر چند، از نظر ابعاد انسانی افراد درگیر در جنگ قطعا خیلی گزینه خوبیه.

دیگه بقیه بحث باید بره بعد از هشدار افشا :)   

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️
 
اون قضیهٔ افشاکننده اینه: هر دو پسر تیبو آخر این کتاب می‌میرن، یکی در جریان یه عملیات احمقانه برای جلوگیری از جنگ و یکی در اثر استنشاق گازهای شیمیایی در جبهه.

در مورد مرگ ژاک (کتاب هفتم) باید بگم که پایانی که نویسنده برای این پسرک بدبخت در نظر گرفته بود به نظرم واقعا مسخره و اعصاب‌خردکن اومد.
و برخلاف یه سری از دوستان من اصلا این رو یه پایان «طبیعی» برای طرز تفکر ژاک نمی‌دونم و به نظرم نویسنده اصلا نتونست این رفتار رو تو سیر داستان درست بگنجونه.
اینجا احساس می‌کردم انگار دوگار می‌خواست از سوسیالیست‌ها انتقام بگیره 🙄
مخصوصا بعد از اووووون همه صفحه از بحث‌های بی‌پایان این گروه برای پایان جنگ.
یه جورایی تو این مایه‌ها که بله شماها خیلی‌هاتون خیلی بچه‌های خوب و معصومی بودید ولی خب، بسیار هم از مرحله پرت تشریف داشتید و همه در توهم سیر می‌کردید 🙄
و کلا نوع شخصیت‌پردازی نویسنده برای ژاک به نظرم یکی از نقاط ضعف کتاب بود که البته این ناپیوستگی به عنوان یکی از عناصر شخصیتی این بشر مطرح می‌شد! همین موضوع رو در مورد سیر شخصیتی‌ای که نویسنده برای ژنی در نظر گرفته بود هم می‌تونم بگم که خب تو مرور جلد سوم هم بهش اشاره کردم و اینجا چیز اضافه‌تری نداشت.

و بعد مرگ آنتوان...
اینجا نویسنده باز یه رویارویی طولانی با مرگ رو پیش چشممون می‌آره...
و این مواجهه با مرگ چقدر تکان‌دهنده بود.
حدود ۱۰۰ صفحه از این کتاب هشتم به یادداشت‌های آنتوان اختصاص داده شده، یادداشت‌های مردی که می‌دونه چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست...

بگم که برخلاف خیلی از خواننده‌های این مجموعه، من از اول اصلا از آنتوان خوشم نمی‌اومد و این مرد بارها در طول مسیر رو مخم پیاده‌روی کرد، ولی تو این کتاب هشتم در مجموع شخصیت خیلی بهتری از خودش نشون داد و موقع خوندن این یادداشت‌ها با خودم می‌گفتم اگه از اول مثل بعضی از دوستان عاشق آنتوان بودم قطعا اینجاها گریه‌م می‌گرفت.
جالبه که من تقریبا دو جا تو این مجموعه واقعا با آنتوان احساس نزدیکی کردم، یه جا موقع بحث با کشیش آخر جلد دوم (کتاب ششم) و یه جا موقع خوندن این یادداشت‌ها، ولی هر دو جا هم در واقع بیشتر باهاش مخالف بودم!

موضوع در واقع جواب‌هایی نبود که آنتوان و نویسنده به این سوال‌های بنیادین می‌دادن، بلکه اصل، طرح مسئله بود
و در مورد این یادداشت‌ها مسئله مواجهه با مرگ، که البته تو کتاب ششم هم باهاش روبه‌رو شدیم و اونجا هم برای من یکی از تأثیرگذارترین و تفکربرانگیزترین بخش‌هایی بود که تو عمرم خوندم.

ولی همین‌جا یه مشکلی پیش میاد.
اونجا تو کتاب ششم ما از دید یه آدم بسیار مذهبی با مرگ درگیر بودیم و اینجا از دید یه آدم خداناباور.
و نویسنده به نظرم نشون داد که بیشتر طرف دومی رو می‌گیره تا اولی رو (و شاید بشه این رو در مورد کل قضیه رشد شخصیتی آنتوان تو این کتاب گفت که حس می‌کنم به شخصیت خود نویسنده خیلی نزدیک باشه).

البته که من همچنان خیلی با مباحث مطرح‌شده در مورد اول احساس نزدیکی و هم‌ذات‌پنداری می‌کنم، یعنی به نظرم نویسنده خیلی خوب تونسته بود لحظه‌های احتضار یه انسان مذهبی رو دربیاره و اینجا حتی اصلا مهم نبود که اون مذهب به طور خاص چیه.
ولی با این حال، مدل درگیری با مرگ این موجود بی‌ایمان رو طوری نوشته بود که بگی خب این از اون مورد قبلی جدا بهتر بود و با آرامش بیشتری پیش رفت.

حالا گفتم برای خودم بیشتر از جواب‌های نویسنده، طرح سوال‌هاش مهم بود و حسی که در درونم به وجود می‌آورد. چون فکر می‌کنم، حداقل تا یه سطحی، بین نوع رویکردها در برابر مرگ برای همه انسان‌ها با هر نوع اعتقادی شباهت‌های زیادی داره و این بخش‌ها واقعا با ذهن و دلم ارتباط عمیقی برقرار کرد و با خودم می‌گفتم کاش می‌شد باز برگردم و بخونمشون و بیشتر در موردشون فکر کنم...
      
138

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.