یادداشت سجاد (بر چرخ زمان) 🇵🇸

‌اگر کتاب
        ‌اگر کتاب براتون دوست‌داشتنی بود، بدونید که شاید این خصلتش رو از موضوعش گرفته باشه، آدم‌ها.
‌ 
در حین خواندن «آدم‌ها» یک نظر در مورد این کتاب باعث شد تا نظر خودم رو از قفسه‌های ناخودآگاه مغزم بیرون بکشم: با خودم گفتم اکثر آدم‌هایی که ما تا الان دیدیم و می‌بینیم و خواهیم دید هر کدوم یه قصه اینطوری داشتن و دارن و خواهند داشت اما چرا ما نمی‌تونیم این قصه‌ها رو ببینیم؟!

گفتم (شاید) دلیلش این باشه که انقدر درگیر خودمون شدیم که زیاد توی بَرِ آدم‌هایی که باهاشون سر و کار داریم نمی‌ریم، وگرنه اگر دوست‌داشتنی نه، حداقل برامون قابل درک می‌شدن.
‌ 
گفتم (شاید هم) همونطور که با کم شدن ارزش پول و استفاده روزانه از ارقام بالا، نسبت به صدها و هزارها و میلیون‌ها بی‌حس شدیم، ماِ آدمِ شهری هم نسبت به آدم‌ها دچار همین جنس بی‌حسی شدیم؛ چون هر روز از اتوبوس و ترافیک صبحگاهی تا غروب و صف نونوایی کلی آدم می‌بینیم که باهاشون ارتباط عمیقی برقرار نمی‌کنیم(یعنی در حقیقت امکانش رو نداریم). 
‌
گفتم پس این کتاب به جای ما یک قدم رفته جلو‌تر و مکانیک و نونوا و اونی که روی صندلی نشسته رو فقط مکانیک و نونوا و اونی که روی صندلی نشسته ندیده، بلکه اونی دیده که هستن: آدم و در پی اون زندگی‌ای که فقط منحصر به همون آدمه.
.
.
.
با خودم گفتم «حالا بیا و یه امتحانی بکن شاید تو هم تونستی قصه‌ها رو ببینی» و برای شروع توی ذهنم دنبال آدم‌هایی که دیده بودم رو گرفتم.

اول از همه سراغ همکلاسی‌ها و هم‌محله‌ای‌ها رفتم. و شد... 
تازه الان که دقت می‌کردم قصه‌های کوچیکی رو می‌دیدم و تعجب می‌کردم از اینکه چرا قبلا نفهمیده بودم، با خودم گفتم جدا از دلایل بالا، احتمالا چون بچه بودم و سر به هوا، و  یا چون حتی بزرگ بودم و باز هم سر به هوا. 

اومدم جلوتر. رسیدم به پدر و مادر و دایی و عمو و خاله و عمه، و معادن عظیم این جمع، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها؛
 به حرف‌ها و خاطراتی که به صورت پخش و پلا از خودشون و دیگران شنیده بودم فکر کردم، به رفتارهاشون و تیکه‌کلام‌هاشون، به عادت‌هاشون، به چیزهایی کوچیک و بزرگی که خیلی براشون مهمه، به بهانه‌هاشون به نصیحت‌هاشون و خنده‌هاشون و گریه‌هاشون، به عزیزانی که از دست داده بودنشون و عزیزانی که به زندگیشون اضافه کرده بودن و به همه این چیزهایی که تبدیل به سرِ نخِ کلاف قصه‌ها شده بودن فکر کردم، و باز هم کلی قصه‌ برام معلوم شدن.

اومدم جلوتر، خیلی خیلی جلوتر، و رسیدم به خودم.
 اگه پدربزرگ و مادربزرگ‌ها رو گفتم معدن عظیم، خودم برای فقط خودم اقیانوس بی‌انتها بودم. خودم رو از بیرون و درون پر از قصه دیدم. کلی قصه از هر نوعی که دلت بخواد، گریه‌دار و خنده‌دار، حماسی و بزدلانه، عشقی و غیرعشقی، بچگانه و بزرگانه، قصه‌هایی که اینقدر برای همه گفته بودم که دلشون رو زده بود و قصه‌هایی که فقط برای نزدیک‌ترین دوستام گفتم، قصه‌هایی که شاید فقط برای نوه‌هام بگم و قصه‌هایی که شاید فقط پیش خودم نگه‌شون دارم. حتی وجود قصه‌هایی رو حس کردم که با اینکه نقش اولش من بودم اما نفهمیدمش و شاید اون طرف مسیر بهم بفهمونن.

دقیق نمی‌دونم که این کتاب چیزی رو از من گرفت یا چیزی رو به من داد که بتونم حداقل تا وقتی اثر کتاب از بین نرفته آدم‌ها رو بهتر ببینم. به ذهنم رسید حداقل تا وقتی توی جوّ کتاب هستم، قصه آدم‌های دور و برم رو برای خودم بنویسم و حتی شاید قصه‌های خودم رو. اما سعی می‌کنم بر خلاف این کتاب، بیشتر اون قصه‌هایی رو بنویسم که کمتر ناراحت‌کننده باشن و بهتر بخندونن. نه اینکه موافق این باشم که تا ابد زور بزنم و چشمم رو روی همهٔ واقعیت‌های تلخ بسته نگه‌ دارم، نه؛ فقط فعلا حالشون رو ندارم. 
حرف اضافه زیاد بود، شرمنده‌.
      
115

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.