یادداشت سامان
7 روز پیش
تاریک ماه نوشته منصور علیمرادی است رمانی است بسیار خواندنی و جذاب و البته تلخ که هم از قدرت قصه گویی خوبی بهره منده و هم تونسته شخصیت اصلی خوبی بسازه. شخصیتی که برای من مخاطب در طول داستان مهم شد و کنجکاو بودم که ببینم درگیر چه ماجراهایی بوده. میرجان که تلفیق آوارگی و دلدادگی بود، ابتدای داستان در حالی که با زخمی در رانهاش همراه بود،توسط خورشید به محل امنی میرسه و حالا در طول داستان قراره برای خورشید تمام ماجراها رو تعریف کنه. با ماجراهای پر پیچ و خم و پر از ترس و تشویش میرجان همراه میشیم. در خلال این ماجراها ما سفری هم به خیالات میرجان و درونیات او که اکثرا حکایت دلدادگیاش بود آشنا میشیم و اینجاست که دو وزنه سنگین آوارگی و دلدادگی همراه میرجان رو با تمام وجود درک میکنیم. داستان سمت بلوچستان روایت میشه و جزو ادبیات اقلیمی محسوب میشه. لغاتی محلی استفاده شده که در انتهای کتاب معانی اونها آورده شده. داستان به طور کلی خوش ریتم بود.فصل هشتم برای من کمی از ریتم افتاد ولی مساله حادی نبود و با کامبک در فصول نه و به ویژه فصل انتهایی جبران شد. من در اثر هیچگونه اثری از اطناب ندیدم و حس نکردم که نویسنده قصد داره با توصیفات یا توضیحات زیادی،داستانش رو الکی پرمایه کنه. داستان با این شکل روایت فی نفسه از روایت منسجمی برخوردار بود. کتاب برای من یادآور جای خالی سلوچ هم بود. نه به این معنی که نویسنده دچار کپی کاری یا تقلید شده بلکه از منظر توجه به ادبیات اقلیمی و استفاده از لغات محلی و فضای روستایی بیابانی داستان من رو کمی یاد جای خالی سلوچ انداخت. ابدا رمان سخت خوان نبود، لغات محلی استفاده شده کار رو سخت نکرده بود و حتی برای من حلاوت دلنشینی داشت. نثر استفاده شده توسط علیمرادی حقیقتا بسیار به دلم نشست. من به ادبیات ایران و قصه هایی که در جای جای این مرز و بوم روایت میشه بسیار علاقه دارم و همیشه خواندن از ادبیات کشور،جزو لاینفک سبد مطالعاتی ام بوده و خواهد بود. در خلال روایت داستان، ما با برخی آداب و رسوم و جغرافیای محلی و آثار باستانی آشنا میشیم،مساله حائز اهمیت اینه که این مساله نه گلدرشت و نه تو ذوق زننده انجام میشه بلکه با نهایت ظرافت لا به لای ماجراهای میرجان به خورد خواننده داده میشه که این هم از نکات مهم این کتاب برای من محسوب میشد. پایان داستان با شوک همراهه و نویسنده یک یادگاری حسابی برای مخاطبش باقی میذاره. درسته که اتفاقی که میافته درون خودش شوک به مخاطب میده و غیر منتظره محسوب میشه اما یکی از دلایل شوک نهایی داستان اهمیتی است که شخصیت میرجان برای من مخاطب در طول داستان پیدا کرده بود.یعنی کاملا سرنوشت و سرانجام میرجان برام مهم شده بود و طبعا این پایان به این شکل برای منی که با چنین شخصیتی مواجه شدم،اثر بیشتری داره. پاراگراف بعدی آغشته به اسپویل میباشد: کسی که میرجان باهاش داشت از سرگذشتش حرف میزد اسمش خورشید بود. وقتی پایان داستان این خورشید کسوف کرد و میرجان متوجه شد برادر خورشید رو به قتل رسونده، حقیقتا دلم برای هر دو سوخت.هم برای خورشیدی که داشت درد و دل میرجان رو گوش میکرد و هم برای میرجانی که نمیدونست این خورشید تابان بر زندگی تیره و تارش، قراره کسوف کنه و زندگیاش رو به پایان برسونه. میرجان هیچ رهایی از آوارگی نداشت. میگن تو باتلاق نباید تکون خورد،چون هر تکون خوردن،بیشتر آدم رو فرو میبره. زندگی میرجان هم به همین شکل بود،این همه تکان خوردن و فرار کردن،براش رهایی به ارمغان نیاورد،بلکه در نهایت در چاه ویلی فرو رفت. انگار سروده اسیر شهرستانی وصف حال میرجان قصه ما بوده: سرنوشتی دارم از آوارگی آوارهتر خضر راه من نمیداند سراغ خویش را
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.