یادداشت معصومه فراهانی
1401/9/21
خواندن موسیقی استخوان برای من شبیه خواندن انجیل بود. یک کتاب مقدس در ستایش طبیعت، اصالت و برائت از جنگ. جملاتش انگار شعر و آیه بودند. لحن و موسیقی درونی داشتند. موسیقیای که حتی با وجود ترجمه شدن کتاب حس میشد و این هنر مترجم بود که توانسته بود این موسیقی را در بیاورد. خیلی جاها کتاب مرا یاد شعرهای سهراب سپهری میانداخت. احساس میکردم دیوید آلموند در آخرین کتابش دلش خواسته تذکرهای از همه آنچه دوست دارد و برایش مهم است بنویسد. از نوجوانی و عشق و محیط زیست و جنگ. قصه در مورد دختری به نام سیلویا است که با مادرش برای روزهایی در شهر یا روستایی سرشار از طبیعت زندگی میکنند. پدر عکاس جنگ است و مدتی از آنها دور شده و به سوریه رفته است. سیلویا در این روزها خودش را با موسیقی طبیعت موزون میکند و در این همنوایی با روح باستانی خودش مرتبط میشود. کتاب، کتابِ منحصر به فردی است. نه عاشق و دلباختهاش شدم نه پسم زد. یک جایی توی قفسهی کتابهای عجیب غریب ذهنم جایش دادم و هر وقت دلم برای یک رمان نوجوان شعر مانند تنگ شد به سراغش خواهم رفت. در کل رابطهام با کتابهای دیوید آلموند اینطوری است که دوست دارم بخوانمشان، نه عاشقانه اما کنجکاوانه و مشتاقانه. چون در هر کتابش حرف و نگاه تازهای برای گفتن دارد. راستی این اولین کتابی بود که با نوجوانهای پاتوق کتابخورهای تهران خواندم و تجربه بسیار دلنشینی برایم ساخت. :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.