یادداشت مینا
دیروز
کتابی فوقالعاده راحتخوان و زیبا بود که توی یه نشست خوندمش. رسماً صفحات پرواز میکردن. کتاب، کتابی زنانهست، و سبکش تا حدی به صورت جریان سیال ذهنه. شاید اگه فصلها انقدر کوتاه نبودن، خوندنش سخت میشد، ولی برعکس چنان احساسات داستان با خودم گره خورده بود که نمیتونستم بذارمش زمین. و اگر چه که من مادر نیستم، ولی با تکتک سلولهام مادر بودن و زن بودن نقش اصلی رو از خلال نوشتههاش و نگاهش به زندگی و دنیا احساس کردم. این کتاب، کتاب من بود. منم میخوام بدونم پرندهی من کجاست؟ آیا پرندهای دارم؟ منم همون «خرس قطبی»ای هستم که دوست دارم همونجا که هستم بمونم و ریشه بدوونم و منم یکی از همون زنهایی هستم که سکوت یکی از عظیمترین داراییهامه. من هم تنها بودن و فریادهایی که هیچوقت مجال بروز پیدا نکردن رو تجربه کردم، من هم داد زدم وقتی دیگه دیر بوده، منم نیش زدم، منم بخشیدم، منم تا مغز استخون از آینده فراری بودم و منم یه زن بودم مثل نقش اصلی داستان پرندهی من که تو شرایطی که نمیتونه تغییرشون بده، گیر کرده و تو همون دنبال خوشی میگرده. البته که من با دو تا بچه و یک شوهر اعصاب خوردکن تو یه چاردیواری که ازش بدم میاد گیر نیفتادم ولی فریبا وفی جوری نوشته بود که انگار اون خود من بودم. امیر (شوهر نقش اصلی) واقعاً شخصیت حرص دراریه، ولی چنان عادی و مثل هزاران هزارتا مرد دیگهست که آدم فکر میکنه ازدواج یعنی همین. مرد یعنی همین. زندگی مشترک یعنی همین. و در این زندگی هر کس وقتی از طرف مقابلش، از دنیاش، از اطرافیانش، سیر میشه، دست به کاری میزنه که دستکم برای چند ساعتی یا چند روزی ازش فاصله بگیره. برای امیر این کار رفتن به کوه و دشت و دمن با دوستاشه، برای خواهرش رژیمه، برای مادرش تمیزکاری خونهست ولی برای نقش اصلی همونم معنا نداره. میگه: «من باید مفلوکتر از همه باشم که وقتی سیر میشوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای آبکشی توی رودههایش گوش کنم و تازه، شرمندهی آن سیری هم باشم.» کتاب هیچ شروع یا پایان مشخصی نداره و صرفاً یه مجموعهای از افکار و واکنشهای نقش اصلی به آدمای اطرافشه. داستان حتی خطی هم نیست و گاهی به گذشته و گاهی به زمان حال میپره و این «حال» هم همزمان با گذشتن فصلای داستان جلو میره. خلاصه که طرفدار نثر فریبا وفی شدم و میرم باقی کتاباشو بخونم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.