یادداشت زهرا سادات گوهری

        موقع خواندنش حس خاصی نداشتم. گویا خنثی شده بودم و فقط خواندم که تمام شود. 
اما تا اواسط کتاب اینگونه بود.
نیمه‌ی دومش غم بود. غم و زیبایی. دنیا از زبان پسربچه‌ای که دیگر پسربچه نیست، پسربچه‌ای که مثل یک کبوتر دست و بالش را بسته‌اند تا دیگر نتواند پرواز و رویابافی کند. نتواند بال‌های کوچکش را تکان تکان دهد و اوج بگیرد...
الان این کتاب برای من محبوب نبود، بهترین نبود، ولی جز کتاب‌هایی بود که تاثیر عجیبی بر رویم گذاشت.
تنها مشکلم منطقی نبودن برخی بخش‌های کتاب بود، توضیحاتی که نویسنده نمی‌داد، مثلا دوست داشتم درباره‌ی پرتغالی و انگیزه‌اش برای انجام آن کارها بیشتر بدانم... ولی واقعیت این است دیگر به جزئیات کتاب‌ها نمی‌خواهم اهمیتی بدهم. ترجیح میدهم فقط بخوانم.
بخشی از کتاب که دلم میخواست با آب طلا مینوشتمش:
- مهم نیست، او را می‌کشم.
-بچه، این چه حرفی است که می‌زنی، پدرت را بکشی؟
-بله، این کار را می‌کنم، شروعش هم کرده‌ام. کشتن به معنای این نیست که هفت تیر بیوک جونز را بردارم و درق! نه، با دوست نداشتنش، او را در قلبم می‌کشم. و یک روز خواهد مرد.
      
138

14

(0/1000)

نظرات

کج سلیقه
1

1

🥲🥲😂 

0