یادداشت فاطمه سلیمانی ازندریانی

خال سیاه عربی
        همان اول کار که کتاب را باز کردم صفحه اول من را با خودش کشید و برد. دوتا مقدمه¬طور بود. ماجراهایی که اشک به چشمم نشاند. جایی که مادر، مأمور خداوند می¬شود برای پاک¬نویس کردن دفتر ریاضی و جایی که بی¬بی حج ندیده چشم از دنیا فرو می¬بندد. یا آنجا که با دوربین قرمز روحم پرت می¬شود به روزهایی که من هم یکی از همین دوربین قرمزها داشتم. یک حلقه فیلم که با هر دکمه یک تصویر نشانت می¬داد. از زمزم و طواف گرفته تا سعی و عرفات. آن¬وقت¬هایی که چیزی به اسم سرچ نمی¬شناختیم تا با تایپ یک جمله هزاران تصویر جلوی چشممان صف بکشد. این مقدمه¬ها را دوست دارم. آن¬قدر که دوست دارم همه کتاب بشود مقدمه. 
یک بار با یک دوست نویسنده¬ای درباره¬ئ یک سفرنامه¬ئ اربعین صحبت می¬کردیم. بحث¬مان رسید به اینجا که اینها هیچ¬کدام سفرنامه نیستند. سفرنامه ویژگی¬هایی زیادی دارد که هیچ¬کدام از این کتاب¬ها از آن بهره نبرده-اند. اکثر سفرنامه¬هایی که من خواندم از آنجایی شروع می¬شود که پول نداشتیم و پول جور شد. و چه کردیم و کجا رفتیم. نه فضا را توصیف می¬کنند. نه به جغرافیا و تاریخ محل اشاره می¬کنند. نه به عوامل سیاسی اقتصادی توجه می¬کنند. تفاوت¬ها را شرح نمی¬دهند. آدم¬ها را هم آنطور که باید نمی¬بینند. نه در سفرنامه¬ئ اربعین و نه در سفرنامه¬های دیگر. ( شاید خیلی از ما، خودمان اطلاعات زیادی داشته باشیم. اما سفرنامه¬ها قرار است بمانند برای نسل¬های بعدی که بخوانند و ببینند) خیلی¬هاشان روزنوشت¬هایی است که حتی زبان زیبایی ندارد. 
«خال سیاه عربی» اما زبان زیبایی دارد. جاندار و حس¬دار. یک¬جوری که میخ¬کوبت می¬کنند. وقتی قلم در دست شاعر باشد جملات به خودی خود خواندنی می¬شوند. وزن جملات. انتخاب کلمات. بدیع بودن عبارات. قبل از خواند کتاب دوستی گفت«کتاب، کتابِ خوبی نیست. همه¬اش دل¬نوشته است. اگر دلنوشته دوست داری بخون.» دلنوشته دوست ندارم. اما خواندم. مقدمه¬هایش هم که خوب بودند. بعد از مقدمه رسیدیم به همان¬جایی که «نه پول داشتم نه قصد سفر». مثل همان سفرنامه¬های کربلا. خوب اگر در ادامه¬ئ این جملات اتفاقی بیفتد که اشک به پشت پلک هجوم بیاورد، می¬شود دلنوشته؟ 
دلنوشته که نیست. اما راستش از شما چه پنهان خیلی سفرنامه هم نیست. حداقل بخش مدینه¬اش نیست. وقایع به ترتیب و بی¬توالی نوشته شده.  انگار نویسنده از هرجایی که عشقش کشیده نوشته. قشنگ نوشته اما یک جوری نیست که عطش من را از مدینه سیراب کند. توی مدینه پرسه نزده تا کوچه¬پس¬کوچه¬های مدینه را برایم به تصویر بکشد. انگار که خیال کرده منِ خواننده پیش از او بقیع را دیده¬ام و خودم می¬دانم کجا به کجاست. من از بقیع چه دیده¬ام جز یک نرده و چند قبرِ خاکی. مسجدها هم همینطور. تصاویر بدون جزئیات هستند. مدینه را آن¬قدر که باید نمی¬بینم. حتی پیش¬تر از مدینه نمی¬دانم این گروه چند نفره¬ای که برای ساخت مستند سفر کرد¬ه¬اند با کاروانی همراه شده¬اند یا خودشان برای خودشان یک گروه هستند. اصلاً همین مسافرِ ما که چند روز قبل از سفر از رفتنش باخبر شده آیا آموزش دیده یا آموزش سر خود بوده؟ بالأخره حج آدابی دارد و یک چیزهایی را باید قبل از سفر دانست. یک سؤالهایی هست که تا آخر سفر هم پاسخی به آنها داده نمی¬شود. اما بعضی اتفاقات هستند که دود از سر بلند می¬کنند. مثل دستگیری نویسنده به خاطر عکاسی از  بقیع یا کلید در دست گرفتن و باز کرد در مسجد¬النبی. روایت¬های ناب و دسته اول که خودشان یک مایه-ئ پر و پیمان برای یک داستان جذاب هستند. یک وقتی داستانش را نوشتم بدانید از اینجا الهام گرفتم. 
در مکه اوضاع فرق می¬کند. انگار موتور شاعرِ نویسنده تازه روشن شده باشد. تصاویر شفاف¬تر و گویاتر هستند. گویا تازه چشم به جزئیات باز کرده. در کنار مکه¬ئ امروز سری هم به تاریخ می¬زند. در مکه چیزهای بیشتری می¬بینیم. چیزی بیشتر از چیزی که یک حاجی می¬بیند. آشپزخانه¬ای که غذای حجاج را طبخ می¬کند و موزه¬ای که شبیه موزه نیست و... کعبه و صفا و مروه را با چشم می¬بینم. و همه¬ئ مکه را.  اما فقط دیدن نیست که کتاب را خواندنی کرده. مکه و مدینه¬ای که با کلمات ناب به تصویر کشیده می¬شوند و من مدام زیر جملات خط می¬کشم. مثلا«بقیع خاک پوک و تردی دارد. باران بزند گل می¬شود. ورِ کشاورززاده¬ئ ذهنم می-گوید: این همه برای کبوترها گندم می¬ریزند، چرا سبز نمی¬شود؟ چرا بقیع گندم¬زار نمی¬شود»  «سیدالشهدا یک مشت نمک توی حنجره¬ئ حیدر ریخته. بس¬که سوزناک می¬خواند. بقیع بی روضه نمی¬شد. روضه¬خوان را هم حالا انگار خود صاحبان این سرزمین فرستاده¬اند»  « هنوز خورشید خیلی گیسوان گندمی¬اش را روی شانه¬های مدینه شلال نکرده. رنگارنگ مسلمان دارند می¬روند سمت هتل¬هایشان» «توی مدینه اما قصه فرق می¬کند. هرکس را بخواهی صدا کنی و اسمش را ندانی، می¬گویی محمد. یعنی توی مدینه بلند بگویی محمد، همه سر برمی¬گردانند و فکر می¬کنند با اویی» «خدایا امتحان¬های ما را از جاهایی که هنوز درس نداده¬ای نگیر. ضعیفیم. خراب می¬کنیم. مضحکه¬ئ فرشته¬هایت می¬شویم. الهی آمین» « انگار مرده¬ام. انگار دارم مرگ را تمرین می¬کنم» «هندزفری گذاشته¬ام. یک عاشورا راه است تا کعبه» « راحت¬تر و شیرین¬تر از صلوات چیزی نیست. پا سست می¬کنم از گروه عقب بیفتم، به حرف نگذرد» « صدای اذان¬ها به هم می¬آمیزد. یک جور خاصی می¬شود؛ یک جور خاصی که نمی¬توانی هیچ¬جا پیدایش کنی.» 
و این عبارت آخر پرتم می¬کند به نماز صبح¬های ایستگاه¬های بین راهی مشهد. دَرهم نماز خواندن¬های مردانه که مثل صدای بال زدن ملائک روحم را پرواز می¬دهد. و همان لحظه آرزو می¬کنم که یعنی می¬شود یک روزی من هم صدای این اذان¬های به هم آمیخته را بشنوم؟
و دوباره کتاب را ورق می¬زنم و می¬بینم مدینه¬ئ کتاب پر است از عبارات خط کشیده. حامد عسکری مدینه را انگار با قلبش سفر کرده و مکه را با چشمش. و یک لبخند می¬نشیند روی لبم که پشیمان نیستم از خریدن و خواندن این کتاب. شما هم «به خال سیاه عربی» اعتماد کنید.


      
2

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.