یادداشت اسما نصرالهی روشن

        وقتی کتاب رو می‌خونین متوجه می‌شین، دلیل شهرتش به خاطر قدرت ادبی یا درون‌مایه‌ی نابش نیست؛ چون نه ادبیاتش فاخره و نه موضوعش کمکی برای فهم بهتر می‌کنه. حال کتاب خیلی بده، چون حال هولدن کالفید خرابه. یه نوجوون افسرده که نیرویی تو وجودش سعی داره با سرکشی و شورش نجاتش بده. متأسفانه وجه عمومی کتاب با حس ترحم و همدردی با بازندگی، تونست معروف بشه، اما عده‌ای هم روحیه‌ی بی‌پروای کالفید رو خیلی نزدیکتر به نظر خود نویسنده دیدن. حقیقت اینه که سلینجر تو موقعیت روحی روانی مساعدی این کتاب رو ننوشت، برای همین اینقدر شخصیتش ضعیفه و اراده‌ی لاجونی داره. احتمالاً فقط غریزه بتونه کمکش کنه، ولی غریزه‌ی یه نوجوون چیه؟ کجاست؟ شاید کتاب جواب درستی نمی‌ده، اما حداقل طرح مسئله می‌کنه؛ کاری که اغلب نويسنده‌های زخم‌خورده‌ای مثل سلینجر همین هم نمی‌تونن انجام بدن و آخرش چندصد صفحه می‌نویسن، پر از ديالوگ‌های ماندگار و نزدیک به هفتصدتا شعار دست چندم و سطحی، آخرش هم با یه تراژدی آبکی، اشک خواننده رو به دست میارن. این کتاب‌ها با القای بازنده‌ی قهرمان، امید رو تکه پاره می‌کنن، ولی سلینجر می‌گه آروم باش، طعم دنیا تلخه، تو هم همه‌اش دلتنگ این و اون می‌شی. می‌تونی خودت رو بابتش نابود کنی یا اینکه یکم بیشتر صبر کنی. در نهایت به نظر میاد هولدن تصمیم گرفت که بیشتر صبر کنه و به جای خودش، دنیای فرسوده‌ی اطرافش رو از بین ببره. حالا اینکه موفق می‌شه یا نه، جواب داده نمی‌شه. 
      
12

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.