بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت سارا کرمانی

                رهش را توی مترو شروع کردم. از ایستگاهی که قرار بود پیاده شوم جا ماندم و همراه با راوی قصه که از قضا زنیست که از قلم یک مرد بیرون ریخته در تهران زندگی کردم. انگار نفسم را حبس کرده باشم که هیچ چیزی حتا نفس کشیدن مانع بلعیدن سطور کتاب نشود. بعد از خواندن بخش معتنابهی از کتاب یک هو یادم افتاد که این کتاب را یک مرد نوشته! بهت و حیرتی من را فراگرفت چون در حین خواندن جذب زنانگی شگفت انگیز قلم نویسنده شده بودم. برای منی که لجم درآمده بود از زنانه نوشتن مصطفی مستور و جلال آل احمد و آن‌ها را در دلم قسم داده بودم که تو رو خدااا دیگر از زن ننویسید وقتی هیچ چیز از آن نمی‌دانید و هم‌گام زویا پیرزاد و سیمین دانشور غرق در کتابی زنانه شده بودم و قدرش را می‌دانستم این یک معجزه بود... تا میانه‌ی کتاب مجذوب این زنانگی شده بودم و داشتم در آن کیف می‌کردم و غوطه می‌خوردم. وقتی یادم افتاد نویسنده کیست، بیش‌تر کیف کردم. چون یادم افتاد نویسنده همان است که قیدار نوشته بود! قیداری که یک سیبیل کلفت به تمام معنا بود.
رهش در کل با اقبال عمومی مواجه نشد. هر جا ازش حرف آمد با کلی نقد و چشم غره همراه بود. هیچ‌کس آن را با من او قابل مقایسه نمی‌داند. اما من بر خلاف بقیه‌ی آدم‌ها، من این کتاب را نگویم بیش‌تر از بقیه‌ی کتاب‌های امیرخانی اما لااقل به اندازه‌ی بقیه دوست داشتم. 
        
(0/1000)

نظرات

چه خوب که دوستش داشتید. من هم از اونهایی هستم که خورد توی ذوقم. البته قیدار رو هم دوست نداشتم
بسیار عالی
ازین زاویه بهش نگاه کرده بودم.جالب بود.