یادداشت ف.حاجی‌باباییان

        *عطر آغوش سیمین* 
«...کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییده‌اند، یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ‌کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچ‌وقت عملا خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به آب و آتش می‌زنند، تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟...»
سووشون، ص۱۹۳ 

دنیا که دست *سیمین دانشور* باشد، اوضاع همینقدر لطیف و مادرانه خواهد‌بود. اگرچه، هرگز طعم گس مادری را نچشیده‌باشد، اما قصه‌اش لبریز از عطر آغوش است.
از بین کتابهایش آنطور که در خاطر دارم، سووشون را بارها خوانده‌ام و از بقیه چندتایی ترجمه، که تنها تورقشان کرده‌ و یا جز گزیده‌ای از محتوایشان، طرفی نبسته‌ام.
به گمانم، تازه دبیرستان را تمام کرده‌بودم که برای اولین‌بارخواندمش. انگار طفلی، صفحات رنگین و سنگین دائرة‌المعارفی را ورق بزند، و تنها به حضی بصری اکتفا کند.
اما بعدها که کمی قد کشیده‌بودم، به عنوان یک نسخه‌ی آموزشی جلویم می‌گذاشتم و از نقشه‌ی بینظیرش برای ساخت چنین بنای بی‌نقصی الگو برمی‌داشتم. 
استادی می‌گفت، نویسنده‌ی اصیل خود را درگیر مسائل روز نمی‌کند، و اگر چنین کرد به قطع در پی هشدار و هشیاری ویژه برای مردمش بوده. و این حقیقتی‌ست که در سووشون بروز یافته است.
واگویه‌هایی فاخر، از میراثی زنانه، در جدال با استبداد داخلی و استعمار خارجی. 
انگار کن، حال و روزِ امروز عالم را در قابی قدیمی به تماشا نشسته‌باشی. قابی که دستهایی مادرانه با نگاهی دوراندیش چفت و بستش را درهم تنیده و با زبان لطیفش به تحذیرت آمده‌باشد، که فرزندم! دور نیست اگر عینک عبرت‌ از چشم بیفکنی و تاریخ ناخوانده یا فراموشکارانه به مصاف حوادث بروی، زهر تلخ تکرار تاریخ، ناگوارتر و مهلک‌تر به مذاقت چشانیده خواهد شد... 
چنین اثری با این بسامد از عبرت‌انگیزی را قطعا باید بدون‌تاریخ‌مصرف دانست. که نویسنده، آگاهانه به ترسیم صفحات آن پرداخته است. 

برای چندمین بار که می‌خوانمش انگار بازهم، کشمکشهای زنجیروار قصه‌اش، دستم را با خود می‌کشد، تا خط عزیمت اندیشه‌ی زری، از فردگرایی و تسلیم تا جامعه‌گرایی و تسلیم‌ناپذیری، و از انقیاد تا عصیان، بر وضع موجود را، به تماشا بنشینم. زریِ قصه‌اش، اگرچه کنشهای مردسالارانه را می‌پذیرد اما در نهایت از یک شخصیت محافظه‌کار، به یک کنشگر اجتماعی مبدل می‌شود. 

سیمین با اثرش، تقابل و دوگانه‌ی معروفِ زن اثیری (معشوقه‌ای منفعل) و زن لکاته ( مظهر مکر و عامل گناه اول)، که در آثار قدما و متأخرین همواره وجود داشته را از دفتر ادبیات برچید. و زنی را خلق کرد که عاری از رفتار مردانه و متخلق به بلوغی زنانه برای تدبیر امور زندگی‌ست. و از آن بالاتر، زنی که در ترسیمِ نسبتی مستقیم میان خانه و سرزمین یا زن و زمین، طرحی نو در انداخته است.
و از این‌روست که نویسندگی نوپای ایرانی را به قبل و بعد از خویش تقسیم نموده‌است. 
در همان اوایل داستان، سیمین، تصویر یوسف را، درحال جستجوی نقشه‌ی جغرافیا، روی خط وشکنهای شکم همسرش نشانمان می‌دهد. که شاید بتوان آن را نمادی از توجه به زن به عنوان سرزمین و مبدأ زایش و تولد دانست. و در ادامه، تکرار و توجه به نقشه‌ی ایران را در جای جای قصه، پیش‌رویمان می‌گذارد، و ضرب‌آهنگی حماسی به حرکت قهرمانان داستانش می‌دهد، تا اینگونه غیرت و دِینشان نسبت به آب و خاک و مام وطن، را از خاطر نبرند. 

هوشمندی زنانه‌‌ی سیمین، در انتخاب زمانه‌ی قصه‌اش همواره برایم جذاب و الهام‌بخش است. 
داستان، ایام حوالی تشکیل مشروطه را تصویر می‌کند. روزهای شیفتگی انسان ایرانی به تمدن غرب، که آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد. و با نگاهی روشنفکرمآبانه بستر استعمار را برای این سرزمین فراهم آورده‌بود.
اما سیمین برای نقد این وادادگی، دنبال گسترش بستر داستانش نیست، صرفا روزگارِ خانواده‌ای کوچک در شهری کوچک را به تصویر می‌کشد. زمان و مکان را ساختاراً و مفهوماً، هدفمند و در خدمت پیرنگ قصه به‌کار گرفته، و این چنین اثری ماندگار و عمیق برجای می‌گذارد.
نمی‌دانم از کجای قصه به باغ خیال‌انگیز و الهام‌بخش قصه‌اش دلباختم. باغی که حال و هوایش انگار حقیقت درون زری‌ست، وقتی ناخوش است حال باغ هم خراب است، و وقتی او سرحال و سردماغ است باغ هم سرشار و سرپاست. 
در هنگامه‌ی سبزی که وسط این باغ ایرانی برپاست حوضی است که اگرچه در مسیر داستان، به ظاهر دچار روزمرگی‌های معمولست، اما روزی می‌رسد که زری، شهیدش را در آن غسل می‌دهد و آب آن را پای درختهای باغ می‌افشاند. درختانی که به مثابه فرزندان یوسفش هستند و همراه او در سوگ سیاووشش به سووشون می‌نشینند. 

عِرق سیمین به میراث ادب‌فارسی و کهن‌الگوهای اساطیری که نام‌آشنا و دارای تصویر ذهنی برای خوانندگان قصه‌اش هستند، را باید عمیقا ستود.
سیمین، تاج کیخسروی بر سر خسرو‌یِ زری‌اش می‌نشاند، تا در مصافی نمادین با افراسیاب، منجی آب و خاک به یغما رفته‌ی قصه‌اش و منتقم خون به‌ناحق ریخته‌ی پدر باشد. 
از سویی دیگر نیز، مرگ یوسفش که بر پیشانی سپید و حماسیِ پایان‌بندی داستان، نشانده‌است را، به مثابه سوگ سیاووش قلمداد می‌کند.
شخصیت زری را بر صفحه‌ی شطرنج داستان، چنان خوش می‌گمارد که با ملاحت زنانه‌اش مدام درصدد، یافتن قصه‌ و سخنی نو است، برای تسکین آلامِ یوسفی که تشنه‌ی شنیدن از اوست. گویا شهرزادیست که چراغی برداشته، و گرد شهر می‌چرخد، در طلب ترفندی برای نجات مردمانی که از دیو و دد ملول گشته‌اند.
و اینجاست که به جرأت می‌توان روزگار زری و یوسف را وصف حال سیمین و جلال دانست‌.
در یک کلام، *سیمین دانشور*، این شهرزاد پسامدرن، قصه‌ی پر غصه‌‌ی فرزندان ایران را، در اثر فاخرش، مادرانه اما امیدوار به فرداهای روشن، واگویه کرده‌است. انگار یک ایران را در آغوش مادری‌اش گرفته و موسیقی معجزه‌وار کلماتش را به لطافت ترنم آبشار در گوش جانشان لالایی‌وار، نجوا می‌کند. 
«... گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درختهایی درشهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی!» 
همان، ۳۰۴ 

فاطمه‌سادات حاجی‌باباییان/ فروردین ۱۴۰۴


      
4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.