یادداشت ریحانه سادات صدر

خانه‌ای رو
        خانه‌ای روی پل، اولین رُمانی بود بعد از کنکور شروع کردم. داشت لابلای کتاب هایی که در اوایل نوجوانی گرفته بودم و در کتابخانه‌ام محبوس شده بود، خاک می‌خورد. امیدی به زیبا بودنش نداشتم و احساس می‌کردم تاریخ انقضایش برایم فرا رسیده. اما چون می‌خواستم ذهنم را از استرسِ نازیبای کنکور و -بخش غیر هیجان‌انگیزِ کنکور عملی پیشِ رو- منحرف کنم، انتخابش کردم. اما قشنگ بود، غرق داستان‌هایش در کوچه‌ خیابان‌های هند شدم، با فرهنگ هندوستان کمی آشنایم کرد. فهمیدم “گلاب‌جامون” شیرینی محبوبی در هندوستان محسوب می‌شود، یا هندی ها خواهر بزرگترشان را “آکا” صدا می‌زنند یا گویا فرهنگ صمیمانه‌ای در هند وجود دارد؛ جوری که در آنجا برخلاف برخی کشورهای اروپایی، مهربانی و همدردی همچنان زنده است و مردم همدیگر را نادیده نمی‌گیرند. 
 روکو و ویجی، خواهرهای قصه تصمیم می‌گیرند پی زندگی خودشان بروند و حتی شده از بین زباله ها دنبال آرزوهایشان بگردند. آنها  دلخوشی‌شان در شب های مرطوب و باران‌زده و بی‌پناهشان در گوشه‌ قبرستان حومه شهر، این است که برای هم قصه قصر رویاهایشان را بگویند و در دلشان واقعا باور داشته باشند که ملکه زندگی‌شان هستند. یا  روکو با درست کردن دست‌بندهایی با مهره های پلاستیکی، برایشان شیرینی های رویایی  بخرد و آنها حتی شده برای یک‌ساعت احساس خوشبختی کنند. 
بنظرم روایت‌گری “فقر” از دیدگاه دنیای شیرین و پاک بچه‌ها، خیلی قوی در این داستان انجام شده بود؛ من فقط احساس ترحم نمی‌کردم یا فقط متاسف نبودم! من هم شریک ماجراجویی های روکو، ویجی، آرول، موتو و سگ وفادارشان شده بودم. من تلاش های آنها را برای زنده ماندن و خوشحال بودن، نظاره‌گر بودم و این قصه بطرز عجیبی احساسات مرا درگیر خودش کرد! دروغ چرا اصلا توقعش را نداشتم که جذبش شوم! و چه پایان باشکوهی! [در حال مقاومت برای اسپویل نکردن!] 
خوشحالم که نویسنده پایان این قصه تلخ را «هندی» تمام نکرد! و خوشحالم که به کتاب فرصت دادم!
      
12

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.