یادداشت آزاده اشرفی

آزاده اشرفی

آزاده اشرفی

4 روز پیش

        ‍ عباس دوست ندارد به سفر برود، اما نمی‌تواند "نه" بگوید.
پیرنگ اصلی داستان تماما مخصوص این است که مثل آفتاب، بالای داستان ایستاده و هر شعاعی که می‌پراکند، حاوی یکی از خرده‌پیرنگ‌های زندگی عباس ایرانی‌ است. داستان‌هایی از گذشته که اکنون شخصیت را رقم زده.
عباس ایرانی، مهندس فیزیک است و روزگاری خبرنگار بوده، و همچنان همان منسب را برای معرفی خودش برگزیده. عاشقانه‌ای در گذشته که تبعید را به ارمغان آورده و عاشقانه‌ای در حال که او را پابست نگفتن کرده.
عباس ایرانی که تنها سفر زندگی‌اش را با پدرش به جاده‌های داغ کویر داشته، حالا به قطب شمال فراخوانده شده. و تمام طول کتاب در کشاکش "نه" گفتن و نگفتنش می‌گذرد. با دست پیش کشیدن و با پا پس زدن. طوری که اطرافیانش هاج‌وواج از رفتارهای او، وامانده از راهنمایی شده‌اند.
عباس که گاهی اخلاق‌هاش را به ایرانی‌گری خود ربط می‌دهد، آدم‌ها را بی‌خود بزرگ می‌کند و ترکش‌های این عظمت کذایی، اول خودش را می‌آزارد. شخصیت وامانده و پراشتباهی که دوستش داریم. با همه غلط‌ها و نادرستی‌هاش، باز درکش می‌کنیم، چون بخشی از انسان پرایراد درون ما را به تصویر می‌کشد. نمی‌توانیم ازش متنفر شویم، که انگار خودمان را نخواهیم. حتی مادری بودنش را هم دوست داریم. حتی این دل نکندن و سفت باقی ماندنش را. و آن مبارزه که تیشه‌به‌ریشه شغلش زد را هم. عباس را دوست داریم، که انگار هر یک از ما، داخل داستان روایت شده.
داستان با مهارت خاص نویسنده، ذره‌ذره روحیه متزلزل عباس را برات شکل می‌دهد. طوری که نپذیری این آدم اختلال دارد و همه حق را بهش بدهی و هر رفتارش را طبیعی بدانی. عباس قدرت رد کردن ندارد و این در تمام داستان بارز است. حتی وقتی که کوچک بود و تقاضای اردو داشت و مادرش خواست که نرود. این سفر نکردن روزهای پرالتهاب فرار را براش رقم می‌زند و ما در آن فرار، عباس معروفی را می‌بینیم که گوشه‌ای از زهر گریختن و نژادپرستی را به قلم گرفته. همه آن‌چه خودش دیده. حتی خیابانی که در کرمان قرار داشته، حتی برجک ویران لب مرز، استخوان‌های وارونه و خیابان‌های سرخ پاکستان. زنجیر طلا و پاسپورتی که شبیهش نبود. عباس معروفی، قدم‌به‌قدم با ایرانی راه می‌رود و تو می‌دانی این نوشته‌ها، تجربه زیسته نویسنده است.
قدرت اعظم کار به دست عشق است. عشقی که با نماد انگشتر سبز به ما سرنوشتی مشابه را گوشزد می‌کند. می‌فهمی که این همه شباهت، محتوم به یک پایانند. و همین باعث می‌شود گاهی پری را واقعی و یانوشکا را موهوم تصور کنی. و همین باعث می‌شود گاهی بگویی این خیال است و باطل نمی‌شود. و همین باعث می‌شود فکر کنی چقدر عباس بدون زن و عشق، پوچ است. 
و زمانی که عشق از زندگی حذف می‌شود، عباس دیگر راهی برای مبارزه ندارد. پیانو لنگ‌درهوا مانده و او فقط این موجود عظیم خوش‌نوا را نگاه می‌کند که پا به زندگی‌اش نگذاشت. فقط می‌شود از دور تماشاش کرد و لذتش را برد. عباس آن‌قدر خودش را بیچاره می‌کند که به برنارد مقتدر تن بدهد. همه‌ جانش از این سفر درد می‌گیرد. به توهم می‌افتد و تو باز باور نمی‌کنی این‌ها توهم است. فکر می‌کنی عباس راست می‌گوید.
در طی سفر، خودش را از دور می‌بیند. خودش را پیدا می‌کند. خودش را به مرگ می‌کشاند. آن‌طور که عدم صداش می‌زند و او به سمتش متمایل می‌شود. بی‌هیچ تلاشی پی نابودی می‌رود. و تنها زمانی که شفق را می‌بیند، زمانی که سیگار آخرش را می‌کشد و می‌فهمد از آخرین‌ها باید لذت برد، سگ‌هاش را پیدا می‌کند و با شوق، برای ماندن تلاش می‌کند.
تم خودکشی در کتاب بارز است. مردمی که زیر بار جبر و اقتدار، کمر خم می‌کنند و لب تر نمی‌کنند. در موقعیت فنینگ قرار می‌گیرند، اما انقدر پیش می‌روند که راهی جز حذف خودشان نمی‌بینند. خالد و کریشن باوئر آدم‌هایی بودند که خوشحال بودند، امید داشتند، اما خودکشی کردند. اما میرزاعبدلله با یک نیم‌تنه باقی‌مانده، زندگی می‌کرد. احمد بن‌بن کثافتی متحرک که کاغذ پیکاسو را برای تفریح خرج می‌کند و زندگی می‌کند. و عباس هیچ معیاری برای زندگی نداشت. طناب می‌خرید و تو می‌دانستی این طناب‌ها بی‌هدف نیستند. همه‌جا نمادی از حذف شدن به چشم می‌خورد و باز عباس با ادامه‌دادن، شگفت‌زده‌ات می‌کرد. و در نهایت، زمانی که بازو و کتفش را به سورتمه نه، به زندگی محکم کرده بود، زمانی که نه ناامید بود و نه سرگردان، با همان طناب‌ها، به شیوه‌ای دیگر از بین رفت. پایانی معلق که تصمیم را به عهده خواننده می‌گذارد. مثل اکثر کارهای نویسنده.
رد پای آقای معروفی در این کتاب مشهود است، اما پیچیدگی رمان‌های دیگرشان را ندارد. خط داستانی منظم‌تری دارد و همین داستان را روان کرده.

تماما مخصوص/ عباس معروفی
نشر گردون
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.