یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

5 روز پیش

        حالا که داریم راجع به سوال نهایی فکر میکنیم، چرا این احتمال رو در نظر نگیریم که اصلا سوال نهایی وجود واقعی نداره؟ همه‌مون سرکاریم مونامی. 
زندگی شبیه چیه؟ جوابی که بهش میدی فقط جهان بینی تو رو نشون نمیده ،بلکه صریحا روی بقیه ثانیه ها و صدم ثانیه‌های زندگیت هم تاثیر میذاره و اونو میسازه. تو میگی زندگی مثل یه پارک تفریحیه و میخوای  هم از تونل وحشتش لذت ببری و هم پارک آبی‌ش.  اون میگه زندگی مثل تبعید شدن به باغ عدنه و انسان مگنوم اوپس، که باید دل خالق رو بدست بیاره تا دوباره به جایگاه آسمانیش برگرده. 
از نظر منم زندگی یه درامای انسانی از رنج ابدی و  بدبختی، عشق، هوس، جنون و سرکشیه که توسط یک نمایشنامه نویس گیج نوشته شده و روی یک صحنه عظیم پر از هرج و مرج داره اجرا میشه.
 بازیگرا اونقدر بی‌اهمیت ان که فراموش و رها شدن. کاملا رها شده ،از یاد رفته. هیچکس این دراما رو تماشا نمیکنه، این نمایش برای هیچ موجودی توی کائنات ذره ای اهمیت یا جذابیت نداره. شاید هم اونها بارها و بارها با سفینه هاشون از کنار این پلات رد شدن و نیم نگاهی ام بهش انداختن ،اما با خودشون گفتن این موجودات زشت دوپا و یک سر خیلی احمق بنظر میان، بعیده اونقدر بهره هوشی داشته باشن که بتونن سرمونو گرم کنن، پس گاز بده زودتر به پارتی برسیم.
نمایشنامه نویس هم توی همون پارتی انقدر نوشیده که یگوشه لایعقل افتاده.هرکی رد میشه یه تیپا بهش میزنه.

این ایده‌ای که گفتم منو به غایت خشمگین و عصبی میکنه، جوری که مجبورم سرمو توی بالشت فرو کنم فریاد بزنم و مشت بکوبم تا مغزم مثل نارنجک منفجر نشه. من میخوام غم من، رنج من، خشم من توی تمام جهان منعکس بشه. اونقدر بزرگ هست که بخوام تمام  موجودات کائنات براش مویه کنن. من میخوام مرگ اونها برای دقیقه‌ای هم که شده مهمترین مسله جهان باشه. اما واقعیت اینه که این رنج هرچقدر هم حقیقی باشه یا حداقل من فکر کنم حقیقیه، توی جهان هیچکسی انعکاس نداره. این خیلی خیلی ترسناکه. من برای نمایشنامه نویس اهمیتی ندارم . تو هم نداری.  ما همونقدر مهمیم که جلبک کف رودخونه.  حتی مطمعن نیستم جلبک مهمتره یا نه.
 آرزو میکنم همه تون توی این وحشت با من شریک باشید و عذاب بکشید. 
_______________
خوشبخت‌ترین موجودات کیهان از نظر من ساکنان سیاره کریکیت‌ان.  اون مردم دراز رنگ پریده‌ی رمانتیک که علی‌رغم قیافه‌های افسرده و نگاههای رو به پایین، آوازهای شاد میخونن و به هیچی فکر نمیکنن یا نمیکردن. 
سیاره کریکیت تا ابد تو یه حباب محبوسه که زمان و زندگی در اون بی‌نهایت آهسته می‌گذره. همه اشعه‌های نورِ دور و بر این حباب منحرف می‌شن تا حباب و سیاره داخل اون از چشم‌ها پنهان بمونن و هیچکی نتونه وارد اون‌ها بشه. امکان فرار از این حباب وجود نداره، مگر این‌که کسی از بیرون قفل اون رو باز کنه.
وقتی که بقیه جهان و کائنات به پایان نهاییِ خود می‌رسن و تمامِ عالم نفس‌های آخر خودش رو می‌کشه (البته این ایده مربوط به زمانی بود که مردم هنوز نمی‌دونستند که پایان جهان فقط یه بیزنس رستوران‌داریه) و زندگی و ماده برای همیشه از بین می‌ره، سیاره کریکیت و خورشید اون از حباب زمانی بیرون می‌ان و خوشحال از وجود نداشتن هیچ‌چیز دیگه‌ای غیر از کریکیت به زندگی مطلوب‌شون ادامه می‌دن.
کلید قفل این حباب روی یه سیارک کار گذاشته شده که در مداری بزرگ‌ دور حباب می‌چرخه. کلید سمبل کهکشانه: دروازه ویکیت.
اگه می خوایید بدونید این مونگولا چجوری از حبابشون بیرون میان و قراره چه بلائی سر کل کیهان بیارن، بهتره خودتون کتابو بخونید .
_________
  نه به بدی جلد یک بود و نه به خوبی جلد دو. اما ناامیدم نکرد...
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.