یادداشت مجتبی بنی‌اسدی

        کلاته‌گل؛ جذاب ولی هول‌آور

این روز‌ها که حیاط‌خلوت خانه‌مان نشست کرده و حسابی بی‌درکجا شده‌ایم، انگاری ساعدی هم حال و روز ما را خوب می‌دانست و نمایشنامه‌ای را گذاشت توی کاسه‌مان که هر کلمه‌اش که می‌خواندم، حالم را بدتر می‌کرد. نه اینکه نمایشنامه بد باشد، انگار وقت خواندن این نمایشنامه برای من الآن نبود.
بگذریم؛
از اواسط نمایشنامه حدس زدم قرار است چه اتفاقی بیفتد. یعنی پایان قابل پیش‌بینی و نمایشی داشت. اینکه زور بیاید بالای سرت و بخواهد خانه‌ و آبادی‌ات را از تو بگیرد. بعد تو بگویی چشم، فردا بیایید تحویل بگیرید. اما نیمه‌شب آبادی را خالی می‌کنی و آتش می‌اندازی به آبادی. گرچه جذابیت از سر و روی قصه می‌بارد، اما وقتی خودت را می‌گذاری جای ارباب ده، می‌بینی آن‌قدرها جذاب که نیست هیچ، خیلی هم وحشتناک است.
توی طاقچه کامنتی خواندم که نوشته بود «مهدی، شخصیت اصلی نمایش، تعادل روانی نداشت و در تصمیم‌گیری متزلزل بود.» به نظرم حرف درستی بود.
حالا که از ساعدی یک مجموعه داستان خوانده‌ام و یک نمایشنامه،‌ می‌گویم فعلا هر دو شیوه‌اش حرف برای گفتن دارد. خصوصا نمایشنامه‌اش که حرف جدی‌تری داشت یعنی «زیر بار زور نرفتن» یا بهتر بنویسم «سعی بر زیر بار زور نرفتن.»
      

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.