یادداشت صَعوِه

صَعوِه

صَعوِه

5 ساعت پیش

        چقدر خوبه. چقدر خوب.
انقدر دوست داشتم این کتاب رو، این آدم‌ها و این مکان‌ها رو که نمی‌دونم چه چیز در وصفشون بنویسم درسته.
قضیه اینه که پارسال دلم می‌خواست برم بندر ترکمن. چرا؟ چون یه عکس محبوب از خودم دارم در طلوع یا غروب یاسی رنگی بر قایق، رو به آب نرم بندر، با یه کلاه سرخابی و چشم‌هایی که جای دیگه ای رو نگاه می‌کردن.
می‌خواستم برم یه بار دیگه اونجا رو پیدا کنم و شاید یه عکس دیگه اونجا بگیرم. کی می‌دونه دقیقا چی تو سرم می‌گذشت که انقدر پافشاری می‌کردم برم اونجا-که نرفتم-
شاید مدتی بعدش توی بهخوان پیشنهاد یادداشت‌هایی برام ظاهر می‌شد برای آتش بدون دود آقای ابراهیمی. اوایل تابستون پارسال ازش یک عاشقانه آرام خونده بودم و دربارش نوشته بودم. از کلمه‌پردازی‌هاش خیلی خوشم می‌اومد اما از نصیحت کردناش؟...نه خیلی.
با این حال من هنوز دلم می‌خواست برم پیش ترکمن‌ها و برای همینم این کتاب رو امانت گرفتم و شروعش کردم. انقدر داستان گیرا بود و با وجود شاعرانگی‌های متنیش به قدری خوش ترکیب و روان بود که نمی‌شد زمینش گذاشت راحت. بعد از بلندی‌های بادگیر این کتابی بود که این اواخر حتی وقتی که ناراحت و بی‌تمرکز بودم هم می‌تونستم بخونمش و ازش لذت ببرم.
مادر من اهل تبریزن و در نتیجه خشکی رفتار عاشقانه اهالی سردسیر رو تا حد زیادی می‌شناسم. اما سوالم از آقای ابراهیمی اینه که عشق و غرور کنار هم جمع می‌شن؟ اونم تا حدی که قبیله خودت به دست مردی که همسرته و توصیف می‌شه که عاشقشی کشته بشن و تو به خاطر غرورت هیچی نگی؟
نمی‌دونم. شاید بهتره دوباره بنویسم از این قسمت. اما از الان عزای تموم کردن جلد هفتم رو گرفتم. مثل اون سریالا که دلت نمی‌خواد هیچ وقت تموم بشن:))
امیدوارم تو جلد‌های بعدی؛ قوم ترکمن و رسومشون زیادی زیر انقلابی‌نویسی‌های آقانادر گم نشن.
      
311

12

(0/1000)

نظرات

روشنا

روشنا

1 ساعت پیش

گم میشن.

0