یادداشت سعید بیگی

سعید بیگی

سعید بیگی

3 روز پیش

        زبان روایت و نثر کتاب خوب و طنزآمیز است.

مانایاد «غلامحسین ساعدی» در این نمایش‌نامۀ کوتاه، داستان حاکمی را نقل می‌کند که از بیکاری و پرخوری خسته شده و برای گذران وقت، به جلادش دستور می‌دهد؛ مُجرمی را پیدا کند و چشمش را دربیاورد تا حوصله‌شان سر نرود و حالشان بهتر شود.

در همین هنگام، دزد جوانی برای دادخواهی مراجعه می‌کند و می‌گوید که یک چشمش موقع دزدی از خانۀ یک پیرزن، به میلۀ دوکِ‌نخ‌ریسیِ پیرزن خورده و در آمده است.

حاکم قصد درآوردن چشم دیگرِ دزد را دارد که او پیرزن را مقصر معرفی می‌کند و پیرزن پس از حضور، آهنگر را مقصر می‌شمارد.

آهنگر پس از حضور می‌گوید که برای خدمت به حاکم، به دو چشمش نیاز دارد و بهتر است، یک چشم میرشکار را درآورند؛ چون هنگام شکار و تیراندازی، یک چشمش را می‌بندد و بدان نیاز ندارد.

میرشکار پس از حضور در برابر حاکم، می‌گوید که نوازندۀ نِیِ دربار، موقع نِی‌زدن دو چشمش را می‌بندد و بدان‌ها نیاز ندارد و اگر یک چشمش را از دست بدهد، هنرش بیشتر رشد می‌کند، چون نوازنده‌های نابینا، مهارت بیشتری در نِی‌زدن دارند.

پس به دستور حاکم؛ دو چشم نِی‌زنِ بیچاره و بی‌گناه را در می‌آورند و خوشحال می‌شوند که عدالت به درستی اجرا شده است!

این نمایش‌نامه، مرا به یاد این بیت و ضرب‌المثل معروف انداخت:

«گُنَه کرد، در بَلخ آهنگری          به شوشتر زدند، گردن مِسگری!»
      
90

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.