یادداشت محمدامین اکبری
1400/11/27
به نام او بودنبروکها دومین اثری است که از توماس مان نویسنده شهیر آلمانی خواندم. اولین کتاب، داستان بلند مرگ در ونیز بود، اثری که به صورت تام و تمام عظمت این نویسنده بزرگ را نشان میدهد و از بس پیچیده است، باید دوباره بخوانمش و حظ مکرر ببرم. و اما بودنبروکها اولین رمان توماس مان است که آن را در ۲۶ سالگی منتشر کرده است و همین امر باعث شگفتیست چرا که قلم مان در این اثر کلاسیک چنان پخته و سخته است و رمان چنان از لحظات زیستی مختلف آکنده است که مخاطب لحظهای گمان نمیبرد که این اثر را یک جوان نوشته است. در آخر باید به ترجمه بسیار بسیار خوب علی اصغر حداد هم اشاره کنم که با ترجمه آثار مختلف ادبیات آلمان و کشورهای آلمانیزبان حق بزرگی بر گردن مخاطبان فارسی زبان دارد و بودنبروکها یکی از بهترین آثار اوست. بخشی از رمان بودنبروکها 《گفت: "توم" و توانست به صدای خود که میرفت در هقهق گریه خفه شود، استحکامی فروخورده و تاثرانگیز ببخشد. "اگر بدانی در این لحظه چه حالی دارم، اگر بدانی. زندگی با خواهر تو سازگار نبود، به من سخت گرفت. هر بلایی که فکر کنی سر من آمد. گناه من چه بود؟ اما من همه سختیها را تحمل کردم، بی آنکه ناامید بشوم. توم! قضیهی گرونلیش، پرمانهدِر، واینشنک. من ناامید نشدم، چون هر بار که به ارادهی خداوند زندگیام از هم میپاشید، در هم نمیشکستم، میدانستم جایی دارم، سرپناهی مطمئن، خانهای امن که میتوانم از نامرادیهای زندگی به آن پناه ببرم. حتا همین اواخر، وقتی همهچیز خراب شد و واینشنک به زندان افتاد، باز به همین خانه پناه آوردم. گفتم: مادر، اجازه هست بیایم پیش تو؟ بله، البته. توم، تو یادت میآید؟ وقتی بچه بودیم و جنگبازی میکردیم، همیشه نقطهای بود، محدودهای مشخص که در اوج درماندگی به آن پناه میبردیم. در آن محدوده کسی اجازه نداشت به کسی دستدرازی کند. آنجا میتوانستیم آرام و آسوده نفس تازه کنیم. در زندگی، خانهی مادر، این خانه، نقطهی امن من بود. توم، و حالا، حالا، فروش" ...》
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.