یادداشت نرگس عمویی
1403/12/13
نوشتن ازش برام از سختترین کارهای یک ماه اخیرم بود. هم بهچندباره، دچار یاس فلسفی شده بودم و هم واژهدونی مغزم، قفل. انگار که یادم رفته باشه کی و چهطور زمانی ساده از چیزی که خواندم و حسی که داشتم و تجربهای که گذروندم، مینوشتهام. ولی خب... بریم که داشته باشیم...؟! این کتاب مصداق بارز « مختصر و مفید»عه برام. یادآور تلاشی روزمره در جهت یافتن معانی کوچک با تکیه بر پوچی غایی. مرگ. « دور از جون» قدیمی، «چرا که نه؟شتری که باید درب هر خونهای بخوابه»ی جدید! ایوان ایلیچ زمانی با مرگ و ارابهٔ افسارگسیختهش مواجه شد که در نقاط اوج بودن و دیدن ثمرهٔ تلاشهاش بود. خشم، انکار و پوچی چاشنیهای اصلی مسیر شدند و درنهایت، پذیرش! خیلی یاد سقوط کامو افتادم باهاش و به یادم آورد که چهقدر نسبت به آدمی که سقوط رو خواند، تغییر کردهم! به حدی که این اثر تونسته براش به یکی از ملموسترین و راحتخوان و راحتفهمترین آثار تبدیل بشه و چیزی برای افزودن نداشته باشه!(نه به معنای منفی!) چون تجربهٔ زیستهست و «جانا، سخن از زبان ما میگویی»طور!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.