یادداشت نرگس خالقی

                «بندها» روایتی از خود خود زندگی ست. 
خیانت! واژه ای که زیاد شنیده ایم. داستان های زیادی هم درباره اش خوانده ایم. احتمالا فیلم و سریال هم ازش دیده ایم. «بندها» اما رنگ و بوی دیگری دارد. 
اگر قضاوت های اخلاقی در مورد آدم ها را کنار بگذاریم، با تمام چهار نفر اعضای خانواده ی مینوری همذات پنداری خواهیم کرد.
کنار واندا ایستادم. عصبی شدم. دلم میخواست خرخره ی آلدو را بجوم. اگر میشد مسئولیت پذیری را بهش حناق میکردم. ولی درست در نقطه مقابل واندا ، هرگز اجازه ی برگشت به آلدو نمی‌دادم.
کنار آلدو ایستادم. لذت خلاصی از دست همسری کنترل گر را چشیدم. کنار لیدیای آرام و خوشحال حس خوشبختی کردم. آزادی از هر قیدی را مزه مزه کردم. پشیمانی و عذاب وجدان خواب و خوراکم را گرفت. فکر بچه هایم _آنا و ساندرو_ شب ها بیدار نگه ام داشت.
در نهایت کنار آنا و ساندرو ایستادم. خشم فروخورده! دلسوزی همدلانه! توجیه و کنجکاوی از رفتار واندا و آلدو! حسرت یک زندگی معمولی! 
خرابکاری! 
خرابکاری!
و خرابکاری!
نفسم را بیرون می دهم. به بندهای بین خودم و دیگران زندگی ام فکر می کنم. 
به هزینه ی آزادی.
به هزینه ی تعهد.
«بندها» روایت یک خیانت هست و نیست. روایت خیانت هست ولی نه آن طور که تا الآن خوانده ایم و دیده ایم.
«بندها» خود خود زندگی ست.
        

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.