یادداشت نرگس خالقی
1403/1/19
«بندها» روایتی از خود خود زندگی ست. خیانت! واژه ای که زیاد شنیده ایم. داستان های زیادی هم درباره اش خوانده ایم. احتمالا فیلم و سریال هم ازش دیده ایم. «بندها» اما رنگ و بوی دیگری دارد. اگر قضاوت های اخلاقی در مورد آدم ها را کنار بگذاریم، با تمام چهار نفر اعضای خانواده ی مینوری همذات پنداری خواهیم کرد. کنار واندا ایستادم. عصبی شدم. دلم میخواست خرخره ی آلدو را بجوم. اگر میشد مسئولیت پذیری را بهش حناق میکردم. ولی درست در نقطه مقابل واندا ، هرگز اجازه ی برگشت به آلدو نمیدادم. کنار آلدو ایستادم. لذت خلاصی از دست همسری کنترل گر را چشیدم. کنار لیدیای آرام و خوشحال حس خوشبختی کردم. آزادی از هر قیدی را مزه مزه کردم. پشیمانی و عذاب وجدان خواب و خوراکم را گرفت. فکر بچه هایم _آنا و ساندرو_ شب ها بیدار نگه ام داشت. در نهایت کنار آنا و ساندرو ایستادم. خشم فروخورده! دلسوزی همدلانه! توجیه و کنجکاوی از رفتار واندا و آلدو! حسرت یک زندگی معمولی! خرابکاری! خرابکاری! و خرابکاری! نفسم را بیرون می دهم. به بندهای بین خودم و دیگران زندگی ام فکر می کنم. به هزینه ی آزادی. به هزینه ی تعهد. «بندها» روایت یک خیانت هست و نیست. روایت خیانت هست ولی نه آن طور که تا الآن خوانده ایم و دیده ایم. «بندها» خود خود زندگی ست.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.