یادداشت علیرضا گلرنگیان
1401/2/12
4.6
32
در نگاه اوّل، مجید هم یکی مثل ماست. نه شاگردزرنگ مدرسه است و نه بچهپولدار. لباسهای وصلهدار میپوشد و آرزوهایش در حدّ توپ پلاستیکی و دوچرخه است. از حق نگذریم، دستبهقلم خوبی هم دارد. انشاهایی مینویسد که بیا و بشنو! شعرهایش هم بدک نیست و میتواند شاعر بزرگی بشود. از لحاظ قدرت بدنی هم که چیزی برای گفتن ندارد و در معرکهها فرار را بر قرار ترجیح میدهد! امّا آنچه مجید را مجید میکند، دنیای شیرین و شگفتانگیز اوست. در دنیای او از دودوتا چهارتای بزرگترها خبری نیست و هرچه هست، محبّت است. او برای رسیدن به خواستههای سادهاش قیدوشرطهای بزرگترها را زیر پا میگذارد و اگر مجبور شود، از کامیون هم بالا میرود! به خاطر همین است که بزرگترها «خُل» و «کمعقل» صدایش میزنند! چه اهمّیتی دارد؟ بگذار هرچه میخواهند بگویند. قصّههای مجید هم هرچند شیرین و باصفا، مثل هر قصّه و حکایتی پایانی دارد. پایان این قصّهها هنگامی رقم میخورد که مجید بزرگ میشود و در پیچ و خم زندگی گیر میکند. در کتاب نیامده امّا او سرانجام به این نتیجه خواهد رسید که یک لقمه نان و یک وجب جا برای زندگی، چیز بسیار مهمی است! آنوقت است که دنیا یک «مجید» کم دارد!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.