یادداشت سَمی

سَمی

سَمی

1404/4/8

        آرزو می‌کنم زندگی‌ای داشته باشم که در آن عواطف و احساسات در روزی آرام، آهسته، به‌سان ابرهای آسمان در گذر باشند و تو نزدیک شدنشان را ببینی، در شکل و رنگ ابرها تعمق کنی و شاهد عبورشان باشی و بگذاری بگذرد و همواره به آنچه که گذشته نیندیشی و تأسف نخوری. رضایت داشته باشی از درک این واقعیت که ابرهای مشابه دیگر هرگز در آسمان زندگی‌ات ظاهر نخواهند شد، هیچ مهم نیست چقدر زیبا و منحصر به فرد بوده‌اند یا چقدر دردآور و زشت. دیگر برای آنچه که از دست داده‌ای مویه نخواهی کرد....

راوی این کتاب دختری هست که در سن دوازده سالگی بنا به دلیلی از خانواده‌اش طرد میشه... اون دلیل خیلی مهمه و گفتنش داستان رو اسپویل می‌کنه.... خانواده‌اش دیگه قبولش نمی‌کنند و اون شرایط و زندگی خیلی سختی رو‌میگذرونه... تک تک لحظاتی که باهاش مواجه میشه و تعریف می‌کنه غم‌انگیز و به شدت متأثرکننده هست... نشخواهرهای ذهنیش، حرف‌های توی دلش و غم‌هاش به شدت خواننده رو‌تحت تأثیر قرار میده و بدتر از اون زمانی‌که برمیگرده، امید داره ولی.... به نظرم شاید داستان یکم اغراق‌آمیز باشه ولی دور از واقعیت نیست، هرکسی ممکنه به نوعی طردشدگی رو حس کنه و باهاش در زندگی مواجه بشه که این خیلی دردآوره رنجی هست که تموم نمیشه... اون آدم‌ها تو رو با کلی سؤال تو ذهنت تنها میگذارن، سؤال‌هایی که حتی اگه خودتم بخوای نمیتونی جوابی براشون پیدا کنی....
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.