یادداشت فاطمه نصراله زاده
1403/12/28
ماجرا درمورد خانواده ایه که مجبور میشن از کشورشون، به سمت کالیفرنیا مهاجرت کنن. چون زمین هاشون توس بانک ها تصاحب شده و دیگه هیچ جا رو ندارن. واقعا غم ماجرا خیلی زیاد بود. و سختیش بیشتر این بود که نمیخواستن مهاجرت کنن و بهش مجبور شدن. از شدت ظلم ماجرا، و اینکه هیچ کاری نمیتونستن بکنن بدتر حال آدم بد میشد. شخصیت مامان خیلی خیلی لطیف بود و دوست داشتنی. چقدر خونواده رو کنار هم جمع میکرد. چقدر زیبا میدونست تو هرجایی باید چه کار کنه. شخصیت تام چه دوست داشتنی بود. دوست نداشتم یهو دیگه حذف شه. انتظارشو نداشتم. و انتظارم نداشتم کانی برنگرده. چقدر برا رزاشارون نارحت شدم. فقط روتی و وینفیلید که قشنگ در طول این سفر و زندگی بازی شون هم کردن. تنها جایی که باهاشون انسان گون برخورد شد تو اون کمپ حکومتی بود. خدایا... یه عده داشتن میترکیدن از خوردن و این حجم زیاد از مردم گرسنه در حال مرگ! مگه میشه... جالب بود ولی خیلی خوندنش طول کشید و شادی های در حین غم، خیلی کم بود. اکثر کتاب آدم حس خستگی و گرسنگی داشت. قشنگ تا 50 درصد و که رسما تو ماشینن و هنوز به هیچ جا نرسیدن ! با خودم فکر میکردم چرا بی خیال جاهای مرسوم نمیشن نمیرن تو یه صحرایی جنگلی چیزی باهم زندگی کنن و خونه بسازن و شکار کنن! تمدنی که اینقدر باهاتون نامهربونه ارزشش و داره؟؟ آل چقد یه جاهایی رو مخ بود. لنتی همه خانواده داره میپاشه. تو چی کار میکنی اخه! بابا و مامان زوج مهربون و قشنگ بودن. در مورد مامان واقعا نمیدونم چی باید بگم. انقدر این زن خوب و قابل اعتماد بود. امن و دوست داشتنی. همش با خودم فکر میکردم اگر تام و آل میرفتن یه تعمیرگاه برای کار، شاید واقعا موفق تر میشدن. پول بیشتری هم در میاوردن. وقتی مهارت داشتن چرا ازش استفاده نکردن؟ برد رو اون آقایی که کم داشت و تو کشور خودش موند و به هر سختی بود با خوب و بدش ساخت کرد... والا. همین.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.