یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
ریویوی جدید: بعد از دوازده سال دوباره خوندمش. این بار کمتر از دفعهٔ قبل برام جذاب بود. (از پنج ستاره به چهار تنزل درجه یافت) شاید چون احساسات سوگوارانهام بالاخره بعد از چندین سال کمی فروکش کردهان و حالا مرگها کمتر تریگرم میکنن و میتونم ازشون شبیه بقیه چیزها بخونم… و کتاب رو کل منسجمتری ببینم. هنوزم اما بنظرم یه نمونه باحال از یه رمان خوشخوانه که یکی دو روزه خونده میشه و بحثهای زیادی رو در دل خودش داره. جونیور، پسر بچهٔ دوازده سالهای که از قرارگاه سرخپوستیشون میزنه بیرون و میره به یه مدرسه سفیدپوستی. سعی میکنه برای اینکه جایگاهش رو تغییر بده، با اینکه چندان هم بهش معتقد نیست. کسی که با شرایط زیستی چندان کاملی هم به دنیا نیومده و به جز شرایط اجتماعی و حتی نژادی، مانعهای زیادی تو راه داره. کسی که خیلی از اینجا مونده و از اونجا رونده است. کمتر راه نجاتی برای خودش میبینه. اما چیکار کنه؟ چاره چیه؟ تلاشش رو میکنه. :) و طنز و کاریکاتور، تو این مسیر به کمکش میان. سعی میکنه ازشون استفاده کنه تا بتونه با بقیه دنیا ارتباط داشته باشه. حالتی شبیه آقای همساده :)) ____________________ ریویوی قدیم: چیز دیگه ای براش مناسب نیست... چیز دیگه ای تو کلمه ها نمیگنجه برای ابراز احساسات من نسبت به این کتاب. واقعا خیلی خیلی خوب بود!
(0/1000)
7 روز پیش
1