یادداشت سپینا
1404/5/4
ظهر امروز ( یک روز در تابستان ۴۰۲) وقتی توی اتوبوس کتاب رو به خودم میفشردم فکرش رو نمیکردم آخرشب برای تموم شدنش ناراحت بشم، انگار شخصیت عمیقی درونم زنده شد و مُرد. کتاب فروش گفت کتابهای زویا شبیه کتابهای مصطفی مستوره؛ راست میگفت. قبلا گفته بودم شیفته اتصال کلمات به قلم مصفی مستور ام و حالا باید بگم دنبال خوندن بقیه کتابهای زویا پیرزادم. اما کتاب صد و ده صفحه و سهگانهای از کودکی، میانسالی و کهولت ادموند که مردی ارمنی و مسیحی بود. یعنی سه داستان به اسم: هستههای آلبالو، گوشماهیها و بنفشههای سفید. همراه شدن با داستان و غرق شدن بین جزئیات کار آسونی بود، شخصیتها واضح و دوستداشتنی پیدا میشدن و تا آخر قصه همراه بودن، کسی در روزگار گم نمیشد! 📍خوندنش رو پیشنهاد میکنم اگر: داستانهای کوتاه دوست دارید. میخواین با مراسم و عقاید مسیحیها آشنا بشید. به جزئیات داستان توجه میکنید و دنبال نویسندههای خوشقلم ایرانی هستید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.