یادداشت زینب محمدی

                نشر افق
همیشه افراد  خودشان را در جایی که نیستند تصور می کنند و آرزو دارند خودشان را در آن جایگاه  ببینند و وقتی یک فرد را که هم سن و سال خودش است در آن جایگاه می بیند از خود بی خود می شود و می خواهد جایش با آن عوض شود مخصوصا اینکه هر دو این حس را به یکدیگر داشته باشند.
و حالا شاهزاده کوچولوی ما یعنی شاهزاده ادوارد و پسرک فقیر ما یعنی کانتی این حس را به یکدیگر دارند ولی حالا داستان ما از کجا شروع شد ؟                                                                                                                                                            کانتی که در خانواده ای فقیر در شهر لندن به دنیا آمده است و در همان روز شاهزاده داستان ما یعنی ادوارد به دنیا آمده است .   کانتی  با پدر و مادر و مادربزرگ و خواهران و برادرانش در مکان با سطح خیلی پایین زندگی می کردند در پیش آنها مردی کشیش  به نام پدر اندرو بود که به بچه هایی مانند کانتی که دوست داشتند سواد یاد بگیرند سواد یاد می داد و داستان هایی برایشان تعریف می کرد . کانتی همیشه دوست داشت که به جای شاهزاده قصه ها باشد و  دوست داشت که مانند آنها برخورد کند . این نکته که در کتاب بیان شد ذهن خوانند ه را برای ارتباط سازی این شخصیت ها باهم به خود جذب می کند و این نکته مثبت است و در اول داستان می تواند جدولی پر از سوال را برای خواننده تشکیل دهد و ذهن خواننده را درگیر خود کند و این نکته خواننده را موجب ادامه دادن و خواندن ادامه کتاب می کند.
روزی که برای گدایی به شهر می رود به سمت قصر می رود و از لای نرده های قصر شاهزاده ای را که  هم سن خودش بود را دید و تکاپو کرد که به پیش او برود با درخواست خود شاهزادی کانتی وارد حیاط قصر می شود و شاهزاده ان را به بالای قصر می رود . در انجام تصمیم میگیرند که لباس هایشان را باهم عوض کنند و یک روز کانتی شاهزاده بشود و ادوارد گدا بعد از اینک هر روز تمام شد و ادوارد می خواست به قصر خودش برود و جایگاه خود را بدست آورد اتفاقی افتاد . دیگر نگهبانان آن را یک گدا می دیدند و اجازه ورود به قصر را نمی دادند و وقتی هم کانتی واقعیت را به شاه گفت که یک گدا است و می خواهد حالا به خانه خود برگردد پادشاه صحبت او را باور نکردم فکر کرد که پسرک اش  دیوانه شده است به همین دلیل به همه  افراد قصر گفت که خبر دیوانه شدن پسرم را اجازه ندارید به بیرون از قصر ببرید و پسر من هم تا به بهبودی نرسد از قصر بیرون نمی رود در همین حالا پدر کانتی که مردی بدجنس بود ادوارد را می بیند و  آن را با خود به خانه میبرد و بابت جمع نکردن پول آن را سرزنش و تنبیه می کند .
حالا باید کنتی و ادوارد چه کار کنند ؟!
کتاب تا نصف پر از سوال در ذهن خواننده تشکیل داده بود و بعد از خواند نمی از کتاب داشت جواب های سوال ها پیش آمده را برای ما مطرح می کرد . حتی جلد کتاب هم برای من پر از سوال و جواب بود .
نویسنده به خوبی توانسته بود تفاوت زندگی ادوارد و کانتی را بیان کند و در بعضی مواقع اینقدر خوب این تفاوت را نمایش می داد که انگار به جای خواندن کتاب داشتیم فیلم تماشا می کردیم .
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.