یادداشت
1401/1/2
به نام او 🔹️این اولین کتابی بود که در قرنِ جدیدخواندنش را به سرانجام رساندم، کتابی تازه ترجمه شده از نویسنده محبوبم فیودور داستایفسکی بزرگ. 🔸️ داستایفسکی در تابستان 1۸62 به توصیه پزشکان برای درمان بیماری صرع خود به اروپا سفر میکند و از شهرهای برلین، لندن، پاریس، فلورانس، میلان و وین دیدن میکند، او در زمستان 1۸63 در مجله زمان به سردبیری خود سلسله یادداشتهایی با عنوانِ «تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانی» منتشر میکند و به مشاهدات و بیشتر تاملاتی که بر اثر این مشاهدات داشته میپردازد و همانطور که از اسم ان پیداست این سفرنامه یک سفرنامه معمولی نیست داستایفسکی مانند دیگر سفرنامهنویسان مشاهدات خود را عین به عین مکتوب نکرده و این سفرنامه را هم حین سفر ننوشته که یک مستندنگاری صرف باشد بلکه بیش از یک سال بعد با نگاهی به رفتارها و سبک زندگی اروپاییها تأملات خود درباره آن را نوشته است. 🔸️ داستایفسکی یک روس معتقد به نژاد اسلاو است و همواره به اروپایی شدن سرزمینش به دید تردید و انتقاد می نگرد و این نگاه به صورتی کاملا شفاف در این کتاب بیان شده است داستایفسکی بیپروا به اروپا و فرهنگ اروپایی میتازد و انتقادات صریحی را متوجه آن میکند و در این بین فرانسویها و از فرانسویها پاریسیها را بیشتر مورد هدف قرار میدهد و بورژوازی را مرضی مهلک می داند که در بین اینان شیوع بیشتری دارد در واقع پاریسی (همانطور که در جایی خود میگوید تمام فرانسویها پاریسی هستند) نمونه تمام و کمال یک شخص بورژوا و اروپایی است. توجه کنید که در همان زمان تعدادی از نویسندگان و متفکران روس از جمله ایوان تورگنیف راه نجات روسیه را اروپایی شدن (آن هم با الگو قرار دادن فرانسه) میدانند داستایفسکی در جای جای این سفرنامه برای تبیین نظرات خود در باب انسان اروپایی جملهاش را با «یک فرانسوی ...» یا «یک پاریسی...» شروع میکند. به عنوان مثال: «یک پاریسی تا کمی پول توی دست و بالش پیدا شد دلش هوای زنگرفتن میکند و برای خودش دنبال عروس پولدار میگردد.» یا «فرانسویها عاشق ایناند که جلو بدوند، پیش چشمان صاحبان قدرت باشند و خوشخدمتی کنند، آنهم کاملاً بیغرض، حتی انتظار پاداش فوری هم ندارند، انگار وظیفهشان است، انگار در کتاب مقدسشان آیهاش آمده است.» یا «گول لفظقلم حرف زدنشان (پاریسیها) را نخورید. فقط کسانی که پیشرو و دانای واقعی باشند از روی آگاهی اینطور حرف میزنند و این کار در دل و جانشان ریشه دارد، وگرنه لفظقلم آمدن توده مردم کاری ناآگاهانه و غریزی است.» 🔸️و اما نکته آخر اینکه این کتاب کمحجم با ترجمه خانم یلدا بیدختینژاد به تازگی توسط انتشارات برج منتشر شده است. برای پایان دادن به یادداشتم میخواهم بخشی از کتاب را که داستایفسکی به مقوله برادری پرداخته است، بیاورم. داستایفسکی در این بخش از کتاب، ابتدا دیدگاه انسان اروپایی (غربی) به برادری را نقد میکند و بعد به سروقت سوسیالیستهای وطنی میرود و نگرش آنان به این مقوله را هم درخور نکوهش میبیند، امری که چندین دهه بعد به اثبات رسید. 🔹️《برادری. این مقوله عجیبترین و مضحکترین مسئله است و باید اعتراف کرد تا همین حالا خار راه بزرگی در غرب به حساب میآید. انسان غربی برادری را مثل نیروی محرک عظیم بشریت میبیند و فکرش را نکرده که وقتی برادری در واقع وجود ندارد، باید آن را از کجا بیاوریم؟ چه باید بکنیم؟ باید به هر قیمتی که شده برادری بسازیم. اما معلوم میشود که برادری ساختنی نیست، چون خودش درست میشود، به دست میآید، ذاتی است. و در ذات فرانسویها و کلاً غربیها چنین چیزی وجود ندارد، به جایش فردیت و تکروی، حس صیانت نفس بسیار زیاد، خودمحوری و یافتن من شخصیِ خودشان وجود دارد. آنها این منِ شخصی را با کل جهان و طبیعت و باقی آدمها تطبیق میدهند و آن را به عنوان یک وجود جدا در نظر میگیرند که خودش، خود را اداره میکند و میگویند این وجود با تمام چیزهای غیر از خودش یکسان و برابر و همارزش است. بسیار خب، از چنین قیاس و تطبیقی که برادری در نمیآید. میپرسید چرا؟ چون در برادری، در برادری واقعی، شخصیت جدا وجود ندارد، من وجود ندارد... اما شخصیت غربی به چنین روشی عادت ندارد منِ آنها طلبکار است، حقش را میخواهد، میخواهد تقسیم کند؛ برای همین است که برادری به وجود نمیآید. ...حتماً میگویید: «پس آدم باید شخصیت و فردیتش را کنار بگذارد تا خوشبخت شود؟ یعنی راه رستگاری در نداشتن شخصیت است؟» برعکس، کاملاً برعکس! من میگویم نه فقط نباید فردیت و شخصیت را کنار گذاشت، بلکه باید آن را ساخت، حتی خیلی بیشتر از آنچه در غرب حرفش را میزنند. توجه بفرمایید؛ فدا کردن خود به نفع بقیه، آنهم آگاهانه و خودخواسته و بدون آنکه اجباری در کار باشد، به نظر من نشانهی عالیترین حد قدرت شخصیت و والاترین مرز تسلط بر خود و اعلیدرجهی آزادی اراده است. ... اما آخر به سوسیالیستها چه که در نهاد انسان غربی برادری نیست و برعکس به جایش تنهایی و فردیتی وجود دارد که مدام رو به ضعف است و با شمشیری در دست، حقوقش را مطالبه میکند. سوسیالیست وقتی می بیند برادری وجود ندارد، سعی میکند به برادری دعوت کند و از آنجا که در وجود خودش هم برادری نیست، میخواهد تولیدش کند و تشکیلش دهد. برای اینکه راگوی خرگوش درست کنید اول باید خرگوش داشته باشید. اما اینجا خرگوشی در کار نیست، یعنی ذات مستعد برادری، ذاتی که به برادری ایمان داشته باشد و خودبهخود به سمت آن جذب شود، وجود ندارد. جناب سوسیالیست در کمال ناامیدی دست به کار میشود و آینده ی برادری را مشخص میکند. وزن و میزانش را حساب می کن، سود و ضررش را میسنجدو مردم را با سودش اغفال میکند. او حرف میزند، نصیحت و داستان سرایی میکند که از این برادری به هرکس چقدر منفعت می رسد، هر نفر چقدر برد میکند... وقتی از قبل معین کنند که هرکس چقدر لیاقت دارد و چهکارهایی باید بکند دیگر اسمش را نمیشود برادری گذاشت.》
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.