یادداشت فاطمه
1403/10/9
نمیدونم چطور شروع کنم. مردی به نام اوه برای من از اون کتابهایی بودش که موقع شروع کردنش فکر میکردم از اون کتابهای چیپ هستش که الکی معروف شده. و از روی بیکاری رفتم سراغش. و خب با این طرز فکرم، اوایل کتاب آنچنان چنگی به دلم نمیزد ولی خب کم کم کنجکاو شدم و ادامه دادم. - ☠️شاید حاوی مقداری اسپویل☠️ - دنیای کتاب، دنیای متفاوتی بود. زندگی یک مرد پیر و تنها که بعد از مرگ همسرش، تنها دلیل ادامه دادن زندگیش شغلش بوده. که خب با بازنشسته شدنش این دلیل هم از دست میره و حالا هرروز از زندگی، یک روز خوب برای مردن به حساب میاد. - سونیا، همسر اوه، اوایل کتاب طوری معرفی شد که اصلا نمیشد تصور کرد که زنده نیست. پروانه، همسایه اوه، اوایل کتاب طوری بود که دلم میخواست خفهاش کنم. ولی خب هرچقدر گذشت، دیدم نه پروانه رو هم میشه دوست داشت. کاراکتر های دیگهای هم توی کتاب بودن، که اوایل دوستشون نداشتم، انگار اوه حس بد بودن اونارو بهم القا میکرد. و کم کم که اوه بهشون علاقهمند میشد، من هم ازشون خوشم اومد. و این حس خوبی بهم میداد. اینکه احساسات من با احساسات اوه همسو شده بودن جذاب بود. - دنیای جذاب عاشقانههای اوه و سونیا هم به شدت دوست داشتنی بود. سونیا اوه رو با همه پستی و بلندیهاش دوست داشت، سونیا اوه رو همونطوری که بود دوست داشت، مردم همیشه تعجب میکردن که سونیا چطوری با اوه زندگی میکنه ولی اونا واقعا عاشق هم بودن و این قشنگ بود. - فصلهای پایانی کتاب اینطوری بود که انگار همه با هم یه خانواده بودیم. اتحاد، همراهی، صمیمیت و روزهای رنگی. و خب آخر کتاب اینطوری بود که خوشحال بودم که اوه رفت پیش سونیا ولی گریه کردم انگار که دوباره پدربزرگمو از دست دادم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.