یادداشت فاطمه نریمانی
22 ساعت پیش

«عکس کتاب مربوط به نقاشی "کوری عصاکش کور دگر" اثر پیتر بروگل در سال ۱۵۶۸ هست.» پایان این نمایشنامه مثل یه تیغه سرد فلسفست هم زخم میزنه، هم بیدارمون میکنه. برای من، کل داستان یه تمثیل سنگینه از انسانهایی که خودشون رو به "نابینایی" عادت دادن: کشیش مرده نماد تمام رهبران، ایدئولوژیها، یا حتی خدایانیه که آدما بیچونوچرا بهشون تکیه میکنن، غافل از اینکه شاید مدتهاست مردهاند... اون صحنهٔ لمسی بدن یخزدهٔ کشیش، برام یادآور لحظهایه که بشر به پوچی باورهایش پی میبره. تاریکی جزیره فقط فقدان نور نیست؛ نماد جهل وجودیه. مترلینک اینجا داره میگه ما هممون در سطحی نابیناییم: به همدیگه، به مرگ، به معنای زندگی. پیرزن کور که تنها کسیه که مرگ کشیش رو "حس" میکنه، شاید نماینده خرد شهودی باشه؛ داناییای که از منطق صرف فراتر میره، ولی در جامعه نادیده گرفته میشه. فانوس دریایی خاموش برام سمبل امید ازدسترفته بود: یه نور راهنما که هیچوقت روشن نمیشه. اینجاست که نمایشنامه به سبک پوچگرایی نزدیک میشه انسانهایی که تو تاریکی منتظر نجاتاند، درحالیکه نجاتدهندهای وجود نداره. نکته شخصی من: مترلینک عمدا یه پایان باز گذاشته. شاید این سکوت پس از مرگ کشیش، همزمان هم پایان یه توهمه، هم شروعی برای خودآگاهی. مثل این میمونه که به ما میگه: "حالا که رهبرت مرده، شاید وقت دیدن یا حداقل تلاش برای دیدن رسیده."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.