یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. «هیپریون» فردریش هُلدرلین تشابهاتی با «رنجهای ورتر جوان» گوته دارد که مهمترینش، زاویه خاص پرداختن شاعران به طبیعت و عشق است. برای نشان دادن موضع ستایشآمیز هُلدرلین نسبت به طبیعت در این کتاب، نیاز به آوردن نمونه نیست. ستایش طبیعت در جایجای این کتاب جاری است و نیاز به استدلال ندارد. «طبیعت به یقین خدایی است، چرا که دست شما در ویران کردن او باز است و او با این همه پیر نمیشود. و به رغم شما به زیبایی زیبا میماند!» در موضوع عشق هم نیازی به قلمفرسایی نیست، دوستی چنان با ابعاد مختلف در این رمان عجین گشته که هر کسی با خواندن چند صفحهای از آن، به اهمیت این موضوع در کتاب پی میبرد. دو شخصیت آلاباندا و دییوتیما به خوبی، لایههای مختلف محبتورزی بین انسانها را یکجا نمایاندهاند که در کمتر کتابی به چشم میخورد. یک تفاوت بزرگ بین «رنجهای وِرتر جوان» با «هیپریون» (که با فاصله ۲۵ ساله منتشر شدهاند) این است که اولی بنیادی مسیحی دارد اما دومی کاملاً معطوف به یونان نگاشته شده است. البته این به معنی غیبت یونان در کار گوته یا غیرمسیحی بودن اثر هُلدرلین نیست، اما کانون روایت در هرکدام از کتب یادشده کاملاً مشخص است. سلوک ورتر در کار گوته، بیشباهت به مسیح نیست و ساختار کتاب هم بر نوعی رستگاری مسیحایی بنا شده است. اما هُلدرلین تمام و کمال به یونان پرداخته و ظاهر و باطن کار را به خدمتِ نمایش روح یونانی درآورده است. از طراحی خود شخصیت هیپریون (که از اساطیر یونان آمده) تا پیرنگ داستان (که مبتنی بر احیای یونان در دوره جدید است)، همه در خدمت ظاهر شدن چیزی است که میتوان جوهر تمدن یونانی نامید. در این کتاب، شخصیتپردازی و فضاسازی به اتحاد رسیدهاند. هیپریون نمونه کامل شخصیتپردازی یک تمدن است (که البته نمونه چندانی در ادبیات ندارد.) موضوع رمان هُلدرلین، برآمدن یونان در عصر حاضر است. این همان ایده بزرگ بسیاری از متفکرین آلمانی در قرن هجده و نوزده است که به صورت داستان درآمده. مگر هگل در فلسفه خویش، غیر از این مسیر میرود؟ از زبان هیپریون: «من در بالای ویرانههای آتن با شوق و اراده دهقانی ایستاده بودم که بر بلندیهای زمینی بایر. و آن زمان که دوباره به سراغ کشتی بازمیگشتیم، با خود گفتم آسوده بخواب، آسوده بخواب، ای سرزمین خمود! چندان نمیکشد که زندگی نو از دل تو جوانه خواهد زد.» هُلدرلین که همسن و همدرس هگل نیز بوده، با امید فراوان به استقرار جمهوریت آلمانی مبتنی بر جهان یونانی پرداخته و لوازم آن را نیز در خلال داستان پی گرفته است. او چون هگل در نگریستن به یونان، تنها آلمان جدید را آماده میزبانی از خورشید طلایی یونان باستان میداند و بیش از همه چیز در پی اتحاد آن روح با این جسم است. و باز مانند هگل، دیالکتیک نزد وی نقش اساسی در گشودن راهی نو و پیشرفت امور دارد و مقصود را از پی این تقابلات میجوید. مقابلههای امور متضاد را به وفور میتوان در رمان او دنبال کرد. شاید مهمترین این رویارویی، تقابل آلاباندا و دییوتیما باشد. در ظاهر این تقابل چندان حیاتی نیست، ولی اگر به غایت کتاب و ساختار آن توجه کنیم، متوجه این شکاف عظیم خواهیم شد. اگر اثر را معطوف به احیای یونان بدانیم، نقطه عطفی در آن خواهیم دید که همانا همراهی هیپریون با آلاباندا برای آزادسازی یونان است. تا پیش از آن، هیپریون همدم دییوتیما و طبیعت است و یونان، در اذهان جمع آنها زنده است؛ اما با تصمیم بزرگ او برای جنگیدن، قهرمان از انفعال خارج میشود و فعالانه برای آزادسازی یونان کنونی (و پیادهسازی ایده احیای یونان کهن در همان جغرافیا) عمل میکند. این روگردانی از دییوتیما و همراهی با آلاباندا یک اتفاق ساده نیست، بلکه تجلی اصل ایده او درباره یونان است. گذر از یک نوع مواجهه با مدینه فاضله (با محوریت ذهن و تاریخ و فرهنگ) به مواجههای فعال با آن است (که عمل و جغرافیا در مرکز آن قرار دارند). خروج از سخنپردازی و ورود به دنیای حماسه است. از نظر توجه به مقوله عشق نیز، این نقطه باز یک نقطه عطف است. در آراء سقراط درباره دوستی، یک نقطه تمایز اساسی وجود دارد. سقراط به دنبال نوعی از دوستی است که شائبه هیچ چیزی بیرون از عشق در آن وجود نداشته و خالص و محض معطوف به محبت باشد. از این روست که همان ابتدا، عشق مرد و زن را کنار میگذارد، چون این محبت را وابسته به نیاز مادی دو طرف رابطه میداند که هیچگاه به عشق خالص منجر نمیشود. میان دو مرد نیز، عشق واقعی زمانی خود را نشان میدهد که تنها وابسته به ایدهها (و فضائل انسانی) باشد. رابطه هیپریون و آلاباندا دقیقاً از همین جنس است. آن دو همدیگر را تنها به خاطر ایده متعالی مشترکشان دوست دارند و نه منافع شخصی یا گروهی، یا نیازهایی از جنس دیگر. بنابراین جدا شدن هیپریون از دییوتیما و خروج از انفعال، در واقع یک سلوک سقراطی (مبتنی بر دیالکتیک) است که او را به عشق حقیقی و همراهی با همرزمش برای احیای یونان کهن میرساند. اما این دیالکتیک روی دیگری هم دارد که دیگر هگلی نیست. روی دیگر این داستان، شکستی است که جنگ آنها همراه روسها علیه ترکهای عثمانی به همراه دارد. هُلدرلین این شکست تاریخی را در رمان خویش، به نوعی پیشبینی تمدنی تبدیل کرده است. این شکست، اعلامِ جدایی مطلق یونان فعلی از روح یونان است. هجرت هیپریون به آلمان نیز در واقع از سر ناچاری و برای رهایی از سرگردانی است. آمدن او به آلمان بدین معنی است که روح یونانی مکان و جغرافیایی جز آلمان ندارد. این همان موضع مشهور هگل است. هگل به آینده جمهوری در آلمان خوشبین بود تا بالاخره مدینه فاضله یونانی در آنجا محقق شود. اما ورود هیپریون به آلمان نیز درد او را دوا نمیکند. در آلمان نیز سرخورده میشود چون دیگر نه دییوتیما همراهش هست نه آلاباندا، یعنی دنیایی بدون عشق که فقط منافع مادی، شهر را میسازد. هیپریون از این آلمان نومید میشود و چشمش را بر آینده میبندد. «ملتی از هم پاشیدهتر از ملت آلمان به تصور من درنمیآید. تو پیشهور میبینی، ولی انسان نه، اندیشمند، اما انسان نه، کشیش، اما انسان نه، آقا و بنده میبینی. و جوان و پیر هم، اما انسان هیچ. آیا این همه شباهتی به میدان جنگ ندارد که در آن دست و پا و همهی اندامها تکهتکه از هم جدا افتادهاند و در همان حال خون ریختهی جان در خاک فرو میرود؟» این همان هُلدرلینِ مورد علاقه منتقدین روشنگری است. این جلوه از هُلدرلین (با ابعاد دیگرش) همان است که هایدگر را بر سر ذوق میآورد. آنچه اهل متافیزیک نتوانستند متوجه شوند، شاعر در وضعیت انسان متجدد دیده است. هُلدرلین افق را گشوده نمیبیند و در غم آیندهای بدون روح یونانی، میسوزد. البته آلمان در قرن نوزده، همان راهی را رفت که هگل بدان توجه داشت. حتی بعدها هم که علیه جهان هگلی شوریدند، بر مسیری رفتند که همچنان متافیزیک دایرمدار آن بود. آنقدر رفتند تا به شکستهای بزرگ دو جنگ جهانی رسیدند. پس از آن، زیر سایه آمریکا، شدهاند همان آلمانی که هُلدرلین میدید؛ هیچ نیست مگر کار و پول و منفعت اقتصادی. «هیچ چیز مقدسی نیست که تقدسش زدوده نشده و تا به پایهی ابزاری حقیر بیشأن نشده باشد در دست این ملت. و آنچه حتی در اجتماع وحشیان بسا خلوص خدایی خود را حفظ میکند، این بربرهای همیشه چرتکهانداز چنان به کارش میبندند که پیشهای روزمره را. و چیزی جز این هم بلد نیستند، زیرا جایی که آدمی یک بار چنین بار آمد، فقط و فقط به هدف خود خدمت میکند، فقط در جستوجوی فایده خود است و دیگر شوقی و شیداییای نشان نمیدهد و شکر خدا، همیشه سنجیده و متین میماند.» در این نقطه، یعنی در آستانه فروپاشی رویای آلمانی یونانبنا، «فاؤست» خود را نشانمان میدهد. گوته در «فاؤست» هم همین ایده احیای یونان را پیش میگیرد و شکست آلمان جدید را پیشبینی میکند. اما او به دلیل تعلقی که به مسیحیت دارد، نوعی رستگاری اخروی را نوید میدهد. اگر کسی «هیپریون» را دقیق بخواند، ناچار از بازخوانی «فاؤست» خواهد بود. هُلدرلین را باید در دیالکتیکی بین هگل و هایدگر خواند، و البته باید دیالکتیک هُلدرلین و گوته را هم دید. از دل این تضادها، ممکن است رگه درخشان ایده «گفتوگو» را پیدا بکنیم که دیالکتیک را از بنبست خارج خواهد کرد. گفتوگوی هُلدرلین تنها با یونان است و البته تجدد آلمانی، اما گفتوگوی گوته ابعاد بسیار و لایههای زیادی دارد؛ با آلمان، با یونان، با ایران، با مسیحیت و با اسلام. بخش های منتخب کتاب: هیچ نمیداند چه گناهی میکند اویی که میخواهد جامعه را به مدرسه اخلاق بدل کند. هرچه باشد، جامعه را درست همین به جهنم تبدیل کرده که خواستهاند حتماً به بهشت تبدیلش کنند. ما زاده میشویم برای هیچ، دل میبندیم به یک هیچ، یقین مییابیم به هیچ، و خود را از توش و توان میاندازیم در راه هیچ، تا که سرانجام در کام هیچ فرو میرویم. دیگر به گل نمیگفتم که تو خواهر منی! و به چشمهها که: ما از یک تباریم! هیچ چیز نمیتواند چنان بلند برببالد، و چنان عمیق افول کند که انسان. ای شمایانی که از پی آن متعالیترین و خوبترین وجود در جستوجویید، در جستوجو در کنه دانش، در قیل و قال کوش و کار، در تاریکی گذشته و هزارتوی آینده، در ژرفاها و آن سوی ستارهها! آیا نام او را میدانید؟ نام اویی را که یکی است و همهچیز؟ نام او زیبایی است. هرآنچه زیباتر، مقدستر. روح هراندازه معصومتر و زیباتر، رفتارش با دیگر موجوداتِ سعادتمندی که بیجانشان مینامیم صمیمانهتر. چنان که برای تو، از معلمم آداماس میگفتم، و از روزهای تنهاییام در اسمیرنا؛ از آلاباندا، و اینکه چه شد که ترک هم گفتیم، و هم از بیماری درکناپذیر جانم تا پیش از آمدنم به کالائورآ. عقل صرف، منطق صرف همیشهشاهان شمال(اروپایـ)ـند. ولی تا به حال هرگز عقل صرف چیزی عاقلانه، و منطق صرف چیزی منطقی به بار نیاورده است. آن امین بذر قرآن افشاند و ملتی به بزرگی یک جنگل بیکران برایش فرابالید. من در بالای ویرانههای آتن با شوق و ارادهی دهقانی ایستاده بودم که بر بلندیهای زمینی بایر. و آن زمان که دوباره به سراغ کشتی بازمیگشتیم، با خود گفتم آسوده بخواب، آسوده بخواب، ای سرزمین خمود! چندان نمیکشد که زندگی نو از دل تو جوانه خواهد زد. ملتی از هم پاشیدهتر از ملت آلمان به تصور من درنمیآید. تو پیشهور میبینی، ولی انسان نه، اندیشمند، اما انسان نه، کشیش، اما انسان نه، آقا و بنده میبینی. و جوان و پیر هم، اما انسان هیچ. آیا این همه شباهتی به میدان جنگ ندارد که در آن دست و پا و همهی اندامها تکهتکه از هم جدا افتادهاند و در همان حال خون ریختهی جان در خاک فرو میرود؟ هیچ چیز مقدسی نیست که تقدسش زدوده نشده و تا به پایهی ابزاری حقیر بیشأن نشده باشد در دست این ملت. و آنچه حتی در اجتماع وحشیان بسا خلوص خدایی خود را حفظ میکند، این بربرهای همیشه چرتکهانداز چنان به کارش میبندند که پیشهای روزمره را.و چیزی جز این هم بلد نیستند، زیرا جایی که آدمی یک بار چنین بار آمد، فقط و فقط به هدف خود خدمت میکند، فقط در جستوجوی فایدهی خود است و دیگر شوقی و شیداییای نشان نمیدهد و شکر خدا، همیشه سنجیده و متین میماند. طبیعت به یقین خدایی است، چرا که دست شما در ویران کردن او باز است و او با این همه پیر نمیشود. و به رغم شما به زیبایی زیبا میماند! دلخراش است دیدن شاعران شما، و هنرمندانتان، و همه آنهایی که هنوز جان شکوفا را ستایش میکنند، آنهایی که زیبایی را دوست دارند و میپرورند. دردا بر این بینوایان! آنها در جهان زندگیای دارند به غربت بیگانهای در خانه خود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.