یادداشت زهرا عالی حسینی

اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می زیست
        بوکوفسکیِ پرت و پلا نویسِ فحاشِ عصبی! می‌دانم این کسی است که قرار است ازش خوشم بیاید...

اما درباره کتاب:
جنسِ رنج این آمریکایی ها را دوست ندارم. از نظر من رنجشان واقعی نیست. رنجشان از رنج نیست. رنجشان از پوچی ناشی از خوشی بیش از حد است. وقتی یکی از ما بچه ها توی خانه ناز می‌کرد، بابا می‌گفت "خوشی زده زیر دلتون" من هم درباره رنج این ها همین فکر را می‌کنم: خوشی دلشان را زده!
داستان را می‌شود اینطور خلاصه کرد: زشت بودم، کسی دوستم نداشت، کار کردن سخت بود، پس فقط نوشیدم و نوشیدم و مست کردم و هرجاهم پول کم آوردم، حقه زدم یا دزدیدم! پس لعنت به دنیا! و لعنت به آدم ها!
علی صفایی حائری می‌گفت "تمامی زندگی ها و تمام آدم ها، از زن و مرد و محروم و بهره‌مند، با رنج هایی همراه هستند. داشتن و نداشتن، هر دو رنج است. داشتن، غصه‌ی جدایی دارد و نداشتن، تلخی محرومیت و زخم تحقیر و سرشاری و کامروایی هم، رنج پوچی را دارد و درد بی‌دردی؛ که دل آدم، از دنیا بزرگ‌تر است."
خیال می‌کنم رنج این ها هم رنج پوچی باشد و درد بی‌دردی!
نمی‌توانم بگویم رنجشان رنج نیست. ولی نمی‌توانم هم قبول کنم رنج حیوانیِ توی این داستان بوکوفسکی و بیگانه کامو و امثالهم با شدیدترین و عمیق ترین رنج های انسانیِ داستان های داستایوفسکی یکی است.
قبول دارم هر دو رنج است. ولی جنس رنجشان را دوست ندارم!

پی نوشت: می‌دانم بیگانه جزء ادبیات فرانسه است. ولی به نظر من فضایش بیشتر شبیه این آمریکایی هاست.
      
60

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.