یادداشت سیدطٰهٰ ربیعی
1402/8/2
«پیچیده روزگار تو از دور واضح است!» - بگذارید اینجور بگویم، برشی از زندگی سه دختر که هریک به شکلی با روان نژندی و مشکلات روانشناختی درگیر هستند. شما خیلی نرم با آنها پیش میروید و با شخصیت و فلاکتهای هر یک آشنا میشوید. قرار نیست هیچ زمان آنها بهتر شوند، فقط حالا شماهم آن سه نفر را میشناسید. راستش را بخواهید من قبل از اینکه این نظر را بنویسم بسیاری از نظرهای دیگران را در طاقچه خواندم اما سعی میکنم هرچه که حس خودم بوده را اینجا بنویسم. برای من این کتاب در اولین لحظه بعد از اتمامش کتابی بود که دوست داشتم کسی باشد که خوانده باشدش و درباره اش صحبت کنیم. به نظرم کتاب اینگونه است که قاشق قاشق اندوه به خورد آدم میدهد و رنج زیستن را مثل ماهیتابهای چدنی به صورت آدم میکوبد و بعد همانجا آدم را رها میکند. فقط رها میکند و میرود. من ارتباط خوبی با هر یک از شخصیت ها گرفتم و حس میکنم مثلا اگر سه تای آنها کنار هم باشند و به من نشانشان بدهند، میتوانم از هم تشخیصشان بدهم که کدام لیلا، کدام شبانه و کدام روجاست. حس میکنم کمی از هرکدام را در خودم دارم. سرسختی روجا و اصرارش بر اینکه خودش به تنهایی از پس تمام مشکلاتش بر میآید، گوشهگیری، اضطراب، احساس ناکافی بودن و ناخنهای جویده شدهی شبانه را و علاقه و ناکامی لیلا نسبت به ادبیات و عشق را. چیز جالب دیگری هم که بود این بود که در حین داستان مدام من در ذهنم مقایسه میکردم که برای خودم حساب کنم کدامیک بیچارهتر است :) شاید شما هم با خواندنش اینگونه شوید. بعضی از قسمتهای کتاب را بیشتر دوست داشتم مثل قسمت پاییزی از زبان روجا، آن قسمت اول کتاب که بسیار تصویری نوشته شده است و صحنهی سفارت که حقیقتا چقدر به اندازه بود. به اندازه بودن واقعا مهم است. اما درباره پایانش، من هم مثل برخی از خوانندگان هنوز در آخر داستان به دنبال صفحات باقیمانده میگشتم. پایان چیزی فراتر از یک پایان باز بود و حتی توان نتیجهگیری چندانی هم به مخاطب نمیداد. به طور کلی میشود گفت تمامش یک برش بود. یک برش بدون سرانجام. اما به هرحال این هم شکلی از پایان است! اگرچه کاش اینگونه تمام نمیشد. در آخر اینکه من زیاد درباره سبکهای داستان نویسی چیزی نمیدانم اما فکر میکنم رئالیسم باید همچین چیزی باشد؛ برشی از رنج زیستن آدمها.
(0/1000)
محمدمهدی حیدری
1402/8/20
0