یادداشت فاطمه رجائی

فاطمه رجائی

فاطمه رجائی

6 ساعت پیش

«الان می‌د
        «الان می‌دانم - چیزی که آن‌موقع نمی‌دانستم - که نمی‌شود محبت همیشه به شیوه آرام و مودبانه و روشن بیان شود؛ و اینکه نباید آدم شکل محبت ورزیدن را برای دیگران تعیین کند.»🌿✨ ...

خانم نویسنده‌ و همسرش به خانه‌ای جدید نقل مکان می‌کنند.( احتمالا منظور ماگدا سابو، خودش و همسرش است.) به دنبال خدمتکاری هستند که در کارهای خانه و پخت‌و‌پز کمک‌شان باشد و اینجاست که امرنس را به آن‌ها معرفی می‌کنند.
«صورت امرنس به هیچ چیز بیشتر از انعکاس آرام و رام دریای دم صبح شباهت نداشت.»
کتاب بر محور برخوردهای خانم نویسنده و امرنس پیش می‌رود. هرچه داستان جلوتر می‌رود، امرنس را بیشتر می‌شناسد. رازهایی که هیچ‌کس درمورد امرنس نمی‌داند برای نویسنده فاش می‌شود و رابطه‌ای صمیمانه‌و عجیب‌ بین آن‌ها بوجود می‌آید ...
«امرنس چیزی حدود بیست سال ما را در زندگی همراهی کرد.»

ماگدا سابو در توصیف شخصیت هایش بی‌نظیر است. تا آخرین صفحات کتاب به آشنا کردن خوانندگانش با شخصیت‌ها ادامه می‌دهد.👥✨

بستر جریان وقایع، کشور مجارستان است، در حدود سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰. داستان کتاب بعد از جنگ جهانی دوم و زمانی که کشور سابو، تحت کنترل کمونیست‌ها بوده اتفاق می‌افتد.
وضعیت آن روزهای مجارستان در کتاب بازتاب پیدا کرده است و تاثیر جنگ، انقلاب و درگیری‌های داخلی بر روی زندگی شخصیت‌های کتاب نشان داده می‌شود.
«همچنان بر سر این اعتقاد هستم که در آن زمان کشور داشت از دردهای زایمان به خود می‌پیچید، اما این توجیه‌پذیر نبود که قابله‌های چنان فرومایه به بالینش بفرستند.»

یک اقتباس سینمایی هم از کتاب وجود دارد به همین اسم. 
The Door 2012
متأسفانه نتوانستم فیلمُ ببینم. (اگر دیدم و حرفی داشتم بعداً به یادداشت اضافه می‌کنم.😁)

⚪خطر افشای داستان:
چقدر خواندن این کتاب عجیب و جالب انگیز بود. وقتی که فکر می‌کردم دیگر نمی‌تواند چیزی برای رو کردن داشته باشد. سابو یک رفتار مهیج و مرموز دیگر از امرنس رو می‌کرد.
توی بخش‌هایی از کتاب، دیگر از امرنس متنفر شده بودم. چرا همه‌چیز باید آن‌جور باشد که امرنس می‌خواست؟
الان که کمی از خواندنش گذشته است، امرنس را بیشتر درک می‌کنم. او بدون توقع توجهش را نثار همه می‌کرد ولی حدودی را برای خودش مشخص کرده بود که کسی نمی‌توانست از پیشتر بیاید. فقط ماگدا از این حدود عبور کرده بود. پیرزن او را به جای همه کسانی که نداشت، دوست داشت. ولی ماگدا که ویولت یا آن نه گربه خانگی نبود. هرچقدر هم که دوستش داشت نمی‌توانست پر و بالش را ببندد و او را کاملا آن‌طور که می‌خواست پیش ببرد ...

📖بخش‌هایی از کتاب:
〰️امرنس آن‌قدری که می‌فهمید که برای چیزهای ناممکن تقلا نکند.

〰️امرنس از هر نظر بی‌نقص بود؛ و گاهی این بی‌نقصی تحمل ناپذیر می‌شد. در پاسخ سپاس‌گزاری‌های بزدلانه من، نشان می‌داد نیازی به تأیید دیگران ندارد. نیازی به تحسین نبود؛ او خودش خوب می‌دانست چه کار کرده است.

〰️من فقط روی کاغذ می‌دانم چه بگویم. توی زندگی واقعی برای پیدا کردن جمله مناسب مشکل دارم. 

〰️سال‌ها پیش، دورِ خویشاوندانِ بیش از اندازه به قاعده‌ام را، که در زندگی چیز خیال‌انگیزی نداشتند، خط کشیده بودم.

〰️او تنها بود. کی تنها نیست؟ می‌خواهم بدانم. و این شامل حال آن‌هایی هم می‌شود که کسی را دارند اما متوجه تنهایی‌شان نیستند.

〰️اگر نشود به کسی کمک کرد، پس خوش کمک نمی‌خواهد.

〰️جمله‌هایی که ناتمام رها شوند دیگر هیچوقت به آن خوبی که شروع شده بودند تمام نمی‌شوند. 

〰️مسئله این است که، به جز عشق ورزیدن، باید کُشتن را هم بلد باشی. 

〰️فقط یک چیز روشن بود: روستا دیگر از خاطراتش محو شده بود. رفته بود به شهر و شهر توی خوش ذوبش کرده بود.

〰️اگر کسی را نداری که وقتی خانه می‌آیی خوشحالی کند، بهتر است اصلا زندگی نکنی.

〰️از مدت‌ها پیش می‌دانستم که، هرقدر چیزی ساده‌تر باشد، احتمال فهمیده شدنش کمتر است.

〰️اگر کسی کاردی تیز توی قلب آدم فرو کند، آدم بلافاصله از پا نمی‌افتد؛ ما نیز فهمیده بودیم که فقدان امرنس را هنوز در درون‌مان احساس نکرده‌ایم، که لطمه‌اش بعداً به ما وارد خواهد شد.

بیست و سه تیر ۱۴۰۴/یازدهمین یادداشت تابستان
      
740

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.