یادداشت محمد برهان

تا خمینی شهر: روایت زندگی مجاهدانه حاج عبدالله والی
        بسمه تعالی

صد سال تنهایی

قسمت اول
هنگامی که مارکز، شروع کرد به نقلِ سرگذشت خوزه آرکادیو بوئندیا، فکرش را هم نمی‌کردم که دهکده ماکوندو ممکن است تا این حد آباد و سرزنده شود. دهکده‌ای که خوزه آرکادیو بوئندیا پایه‌گزاری می‌کند، از بیست خانه خشتی گلی در کنار بستر رودخانه شروع به کار می‌کند و مردمانی تا این حد خِنْگ دارد که از سوزاندن علف خشک با ذره‌بین توسط ملکودیاسِ دوره گرد آنچنان تعجب می‌کنند که آنرا معجزه می‌پندارند! سپس، ماکوندو رفته رفته رشد می‌کند تا به یکی از بزرگترین‌ترین شهرهای منطقه تبدیل شده و می‌شود قطب پرورش موز و قهوه در کلمبیا؛ تا حدّی که جان می‌دهد برای دست اندازی استعمار خارجی.
•••
به خمینی شهر که رسیدیم، تازه فهمیدم چرا کارگردان اسم صد سال تنهایی را برای مستندش انتخاب کرده؛ گابریل گارسیا مارکز در کتاب صدسال تنهایی نشان می‌دهد که اراده انسانی می‌تواند کاری را از نقطه صفر آغاز کند و آنقدر آنرا گسترش بدهد که مافوق تصور باشد.
مستند صدسال تنهایی هم به زندگی حاج عبدالله والی می‌پردازد. حاج عبدالله والی، پیامبر صفتْ شهری را -نه از نقطه صفر، که از زیر صفر- بنیان‌گزاری کرده که حالا بیا و ببین. خمینی شهر همه‌چیز دارد؛ از یک مسجد فعال و حوزه علمیه و نخلستان‌ها و باغات و غیره گرفته تا یک کادر مجرّبِ محرومیت‌زدایی. افرادی حاج عبدالله تربیت کرده، واقعا اینکاره‌اند. (دربارشان بیشتر خواهم گفت ان‌شاءالله)
•••
در راه جاسک به بشاگرد از آقا رضای آقازاده پرسیدم: «چطور شد که حاج عبدالله والی تمام زندگی خود را پای محرومیت زدایی از این منطقه گزاشت؟» آقا رضا، اول کتاب تا خمینی شهر را معرفی کرد و بعد جواب داد: «حاجی در تهران، کارمند بانک صادرات بود، در عین حال با کمیته امداد هم همکاری می‌کرد...»

قسمت دوّم 
...حاجی در تهران، کارمند بانک صادرات بود، در عین حال با کمیته امداد هم همکاری می‌کرد. یک روز کمیته، از حاجی و ده-بیست نفر دیگر درخواست می‌کند که برای ماموریتی به یک منطقه خاص بروند؛ منطقه‌ای که در آمارهای آمایش سرزمینیِ حکومت پهلوی، کاملا خالی از سکنه قلمداد می‌شده در حالی که با بررسی‌ها مشخص شده چندین هزار نفر ساکن این منطقه‌اند. اوضاعشان هم آنقدر وخیم است که میانگین وزنی یک فرد بزرگسال، حدود ۴۰ کیلوگرم است. هیچ راه ارتباطی به اطراف وجود ندارد و جمعیت مذکور، بسیار پراکنده و به صورت گروه‌های کوچک، در کپرها زندگی می‌کنند.
حاجی به همراه آن گروه راهی منطقه می‌شوند اما از آن همه آدم، فقط دو-سه نفر دوام می‌آورند و کل منطقه را با کمترین امکانات، گز می‌کنند. اینجاست که حاجی تصمیم می‌گیرد برای محرومیت‌زدایی منطقه، آستین همت بالا بزند، و برای همیشه ساکن بشاگرد می‌شود.
حاجی خیلی کارها انجام می‌دهد که ذکر آن‌ها -فقط ذکر آن‌ها- ساعت‌ها زمان می‌برد. او برای محلی‌ها خانه می‌سازد، بهشان کار یاد می‌دهد و برایشان نخلستان و باغ احداث می‌کند. درخت‌های پرتقالی که حاجی کاشته، خیلی پُر برکت بارْ می‌دهند؛ این پرتقال‌ها میانگین ۷۵۰ گرم وزن دارند! یک بار که این پرتقال‌ها را خدمت آقا رسانده بودند، آقا فرموده بودند: «این‌ها پرتقال‌های خانوادگی‌ست!». حاجی حتی یک بار که شرکت سدساز، پروژه را نیمه‌کاره رها کرده بود، خودش دست به کار شده و با کمک اهالی یک سد ۱۱ متری برای منطقه احداث کرده و سپس آنرا به ۱۴ متر ارتقا داده که باعث کنترل سیل‌های خانه خرابْ‌کُن شده است... (این سد و سیل خاطره‌ای عجیب دارد که شاید در ادامه به آن پرداختم)
آری؛ انسان اگر بخواهد، قطعا می‌تواند. وجود حاج عبدالله والی در این عالم، حجّت را بر همه ما تمام می‌کند. اراده یک نفر، اراده یک جامعه را به دنبال می‌آورد و تراکم این اراده‌ها، اتفاقات بزرگی را رقم می‌زند...
•••
دیروز بعد از یک سفر حدوداً ۱۲ ساعته، رسیدیم به منطقه بشاگرد -یا بشْگرد به گویش محلی‌ها- و وارد روستای نیک‌دشت شدیم. خود سفر ماجراهایی دارد که کم‌کم بیان خواهم کرد. قصد ۱۰ روز هم کرده‌ایم که روزه‌هایمان به فنا نرود.
به هرحال امروز رسماً روز اول کاری‌مان شروع شد؛ چون ماه رمضان است، نمی‌شود با زبان روزه زیر تیغ آفتاب کار کرد. به همین علّت، تمام فعالیت‌های عمرانی را شب‌ها انجام می‌دهیم! کار کردن در شب، خیلی فرق می‌کند؛ مخصوصا زمانی که هیچ نورافکنی نداشته باشی و تنها نور دمِ دست، نور چندتا هدلایت و چراغ‌قوه‌ی موبایل باشد. البته قرار بود موتور برق، چندین نورافکن را راه بیاندازد ولی هر کاری کردند موتور برق روشن نشد که نشد. اوس محسنی و آقای استاد (فامیلی‌اش استاد است :)) ) چند ساعت معطل موتور بودند. هندل که میزدند، ماشین تِق‌تِقی می‌کرد، از اگزوزش دود بیرون می‌آمد و دوباره خاموش می‌کرد. خلاصه که موتور برق، مجبورمان کرد در تاریکی کار کنیم. تاریکی صحرا را دیده‌اید؟ چون آلودگی نوری وجود ندارد، آسمان چندین‌بار بیشتر از آسمان شهر، ستاره دارد...
قسمت سوّم
امشب موتور برق داشتیم. یکی دیگر آورده بودند. حالا دیگر نورافکن‌ها کم و بیش فضا را روشن می‌کردند و تاریکی، آنقدرها مثل دیشب غلیظ نبود. زیر نورِ نورافکن بهتر میبینی چه چیز را داری بیل می‌زنی. با هدلایت فقط قُطر تنوره ملاتی را که داری میسازی، می‌بینی؛ اما باید کل فضا روشن باشد تا بتوانی مسلط‌تر کار کنی.
خانه‌هایی را که داریم می‌سازیم، بهشان می‌گویند «نو کَپَر». نو کپرها چارچوب و دیوارهایی دارند مثل خانه‌های عادی، اما سقفشان از همان متریالی ساخته می‌شود که کپرها از آن ساخته می‌شوند. یعنی یک خانه معمولی با یک سقف کپری.
•••
یک چیز اینجا برایم خیلی جالب است؛ بچه‌های این منطقه واقعا خیلی مودب‌اند! اولش فکر می‌کردم با یک عده بچه تُخس سر و کار داشته باشیم؛ اما الان می‌بینم که این بچه‌ها، خیلی به بزرگ‌ترها احترام می‌گذارند، همیشه اول سلام می‌کنند و در کارها کمک می‌کنند. خیلی نازند! تا یکی از ما را می‌بینند سریع می‌روند سراغش که "عمو بیا درس بده! بیا درس بده!" منظورشان همان جمعخوانی قرآن و بازی و خنده است‌...
آنقدر با شعورند این بچه‌ها، که حتی سعی می‌کنند برای ما بار اضافه نباشند و دردسر درست نکنند. امشب دیدم که موقع استراحت بین کار، پسر بچه کوچکی دست در کاسه خرما کرد؛ وقتی دید خرماها کم است و رو به اتمام، بی آنکه حتی یک خرما بردارد، دستش را از کاسه کشید و یواش یواش رفت سر ساختمان. یادم رفت بگویم؛ این بچه‌ها خیلی در کار ساخت و ساز کمک‌مان می‌کنند...
•••
قبل از رفتن سر پروژه‌ها، یک شعر را در شامگاه (بجای صبحگاه) همخوانی می‌کنند:
《دوباره می‌نوشم از آن جام می ناب * به نام نامی حسین حضرت ارباب...》
خیلی قشنگ است؛ خصوصا وقتی علی آقای علوی روی سکو می‌ایستد و با آن صدای خوش، شعر را می‌خواند و جمع را هم همراه می‌کند. از آقا استاد پرسیدم: «چه کسی این شعر را گفته؟ آنقدری که من می‌فهمم شعر قوی‌ای‌ است هم به جهت فنی و هم محتوا. این شعر مال کیست؟»
گفت: «آقا مهدیان.»
راستش به حاج‌علی و آن اخم‌های درهم، و ادبیات لوطی نمی‌آيد شعر بگوید، آن هم چنین شعری. بخشی از شعر می‌گوید:
《سید با معرفت و رفیق دیرین * الا علمدار جهادی محبین》
《دوباره #دست_سوخته خود را بلند کن * که دم بگیریم همگی این ذکر شیرین》
از آقا هادی پرسیدم: «دست سوخته جریان دارد یا تعبیر ادبی‌ست؟»
گفت: «نه، تعبیر ادبی نیست؛ دست سیّد را در یکی از اردوها، برق سه فاز می‌گیرد. دستش خیلی بد می‌سوزد. آقا روح‌الله میرزایی می‌گفت به نظر من انگار دستش پُخت.»
•••
از #سید_محمد_ساجدی نوشتن کار من نیست. با او مواجهه مستقیم نداشتم اما روایت‌هایی که از او می‌شنوم، تصویرش را در ذهنم می‌سازد. آدم خاصّی بوده سیّد. 'یک هنرمند جهادی'. سید در راه برگشت از سفر اربعین، دچار تصادف شده و با اعضای خانواده‌اش فوت می‌کند. حاج قاسم یادمان داد، تا شهید نباشی، شهید نمی‌شوی. سید، شهدایی زندگی کرد و در آخر هم، یک جورهایی شهادت نصیبش شد.
سید محمد آنقدر مهره مهمی بود که آقا بعد از فوتش برایش نوشت: «رحمت خدا بر هنرمند جهادگر سید محمد ساجدی و تسلیت بر بازماندگان ایشان.»
آقا رضای آقازاده می‌گفت: «در ختم سید، چند اتوبوس از مناطق محروم خود را به مدرسه معصومیه رسانده بودند تا در مراسم سید شرکت کنند.» رحمت خدا بر او، و دیگر شهدای جهادگر.

قسمت چهارم
به قول آقای استاد، زندگی یک جهادگر مثل سکه‌ای است که یک روی آن "نشاط در ماندن"، و روی دیگرش "میل به رفتن" است. وقتِ کار، نشاط در زیستن و امید به زندگی را می‌بینی؛ غلغله‌ای‌ست سر پروژه‌ها. یک عده در دیوارچینی به اوس سِد مهدی کمک می‌کنند، یک سری زیر دست اوس حیدر در و دیوار را تخریب می‌کنند برای جاگذاری پنجره‌ها، و چند نفر هم با اوس عبدالعلی کف سرویس و حمام‌ها را کاشی می‌کنند. یک نفر هم مثل من، ور دست حاج‌آقا عباسی ملات درست می‌کند، مثل یک شرکت تولیدی! تازه شرکتمان اسم هم دارد: ملات گستر اندیشان عباسی :))) خلاصه هم فال است و هم تماشا.
•••
اما موقع استراحت، بعد از شوخی و خنده، و خوردن میان‌وعده (این میان وعده‌ها هم داستان دارد! شاید برایتان تعریف کردم...) فضا جدی می‌شود. اینجاست که میل به رفتن را می‌بینی. علی آقای علوی که شروع می‌کند، جمع‌مان از زمین کَنده می‌شود. حال عجیبی حاکم می‌شود. هوا بارانی می‌شود. اَبْكي لِظُلْمَةِ قَبرِی، ناله‌ها بلند می‌شود؛ اَبْكي لِضيقِ لَحَدي، گریه امان نمی‌دهد؛ اَبْكي لِسُؤالِ مُنْكَر وَ نَكير اِياي... روضه‌های جهادی خیلی با روضه‌های شهری فرق می‌کند؛ باید باشی تا ببینی. همه‌اش حال خوش است، بدون دور ریز.
•••
انسان غربی نمی‌فهمد چرا یک عده چند صد کیلومتر از خانه‌شان دور می‌شوند و خستگی یک سفر چندین ساعته را به جان می‌خرند تا ده-دوازده روز برای مردم یک منطقه پَرت که -اصلا نمی‌شناسندشان- ملات بسازند و دیوار بکشند و کاشی‌کاری کنند. انسان غربی حالی‌‌اش نمی‌شود که این عدّه، رُشدشان در همین کار است. انسان غربی مَنَش فقط خودش است و خودش؛ اما این عدّه مَن‌شان تا آن پیرمرد روستایی که زبانش را هم نمی‌فهمند، گسترش پیدا کرده. بچّه‌های جهادی، من‌های بزرگی دارند.
•••
زندگیِ جهادی در کلوزآپ، همه‌اش سختی است و خستگی و کثیفی؛ در مدیوم شات، همدلی است و همکاری؛ و در لانگ شات رشد است و توسعه‌ی مَن...

قسمت پنجم
یادم رفت به یک بخش مهم اردو اشاره کنم؛ آسیّد یادم انداخت. سیّد زین‌العابدین مسوول اردو. گفت انصاف نیست فقط از فعالیت‌های عمرانی بگوییم؛ حتی از فعالیت‌های فرهنگی هم. معمولا اردوهای جهادی دو بخش دارد: عمرانی و فرهنگی؛ ما امّا یک بخش سومی هم داریم. نمی‌دانم از جنس چیست، برنامه علمی، رشد فردی یا چی؟ به این برنامه می‌گوییم راه امام. قرار بر این است که دور هم امام را بشناسیم و چه شناساننده‌ای بهتر از استاد سیدعلی خامنه‌ای؟ 
سخنرانی‌های آقا در چهارده خرداد هر سال، یک دور امام شناسی فشرده است. داریم سخنرانی‌ها را از سال ۷۳ تا ۷۹ مباحثه می‌کنیم. آقا رضای آقازاده (مسوول پروژه راه امام) زحمت کشیده و از متن سخنرانی‌ها جزوه‌ای تهیه کرده که دو طرفش، جا دارد برای حاشیه نویسی.
راه امام، یک برنامه مطالعاتی سنجاق شده به اردو نیست؛ متن اردو است. یک بخش واقعی‌ست در کنار بخش‌های عمرانی و فرهنگی. مدل کار هم اینطور است که هر سخنرانی را تقسیم می‌کنیم به دو بخش. بعد بخش اول را کنار هم مطالعه می‌کنیم -نه جمعخوانی. بعد همان بخش را مباحثه می‌کنیم و بخش دوم هم به همین ترتیب. مباحثه‌های طلبگی را هم که می‌دانید که چه شکلی می‌شود :))) البته غیرِ طلبه‌ها هم کم نمی‌گزارند؛ اوس عبدالعلی و اوس حیدر هم در مباحثات شرکت می‌کنند. اوس سِد مهدی که از آخوندها هم داغ‌تر است!  😂
اما همراه کردن کار سنگین عمرانی و یک کار نظری سنگین، جانْ می‌برد از آدم. فکر می‌کنم برنامه‌هامان کمی متراکم است. به هرحال... عرض محضرتان که چیزهای خیلی خوبی دستگیرمان شده در این چند مباحثه. شما هم بخوانید چهارده خردادها را. جای دوری نمی‌رود. 
پ.ن: بخش‌هایی از سخنرانی‌ها را که به نظرم قشنگ باشد، برای‌تان می‌فرستم.

قسمت ششم
امروز می‌خواهم از تدارکات برای‌تان بگویم! 😂 همه‌ی غذاها از خمینی شهر می‌آید؛ عزیزان فقط زحمت گرم کردن و اضافه کردن فلفل -به مقدار لازم که نه، مافوق مقدار لازم- را می‌کشند. آخر سر هم موقع پخش کردن غذا جوری سیس می‌گیرند که انگار پیشنهاد مخصوص سرآشپز را سرو می‌کنند. یک بار آشی برای‌مان تدارک دیدند که یک وجب فلفل‌ رویش داشت 😑.
ولی جدای از شوخی، زحمتکش‌ترین واحد اردو هستند این بندگان خدا. حاج‌آقا افشین -بله افشین!- بین کار می‌آید و به بخش‌های مختلف سرکشی می‌کند. خودش، با دستان خودش خرما و بيسکوئيت و پرتقال و سیب در دهان بچه‌ها می‌گذارد. آخر سر هم حسابی صدا و هوار می‌کند تا مطمئن شود کسی جا نمانده باشد.
مرد پشت صحنه، علی آقای کتولی، هم غذا را ردیف می‌کند، هم پشت کامیونِ بی‌ترمز می‌نشیند و بچه‌ها را به محل کار می‌رساند و هم سر پروژه با پیکور (چکّش تخریبِ برقی) به جان دیوارها میفتد و آنقدر می‌کَنَد که جا برای پنجره‌ها باز شود.
و امّا آقا رضا بابُلی! عمو رضای باُبلی که بچّه خوزستان است (!) از اوس مهدی مازندرانی درخواست می‌کند که یک دهن اصفهانی برای‌مان بخواند! همینقدر قر و قاطی. عمو رضا خیلی خون گرم است؛ شوخی و خنده‌اش هم همیشه به راه است. عمو رضا همیشه مطمئن می‌شود که همه‌چیز رو به راه باشد و کم و کسری در محل کار و اسکان نباشد. عمو رضا شاید آشپزی نکند ولی همین پخّاشی (پخش کردن) غذا خودش مکافاتی دارد؛ یک بار ماشین بچه‌ها زود می‌رسد یک بار دیر. یک بار غذا با تاخیر از خمینی شهر می‌آید، یک بار زودتر از موعد. 

تدارکات، چای‌های خوبی هم دم می‌کند؛ کسانی که مرا می‌شناسند، می‌دانند که من به هر چایی نمی‌گویم خوب. من معتاد چایم. هر روز صبح که از خانه می‌زنم بیرون، دست‌گرمی یکی‌دو لیوان -لیوان، نه استکان- چای میزنم و بعد فلاسک را پر می‌کنم. جاهایی که می‌روم از جمله خانه طلاب، چای هست؛ اما سلیقه من نیست -محترمانه‌اش می‌شود این. همیشه با خودم یک فلاسک دارم و یک جعبه چای که ترکیبی‌ست از سه چای مختلف، با طعم‌دهنده‌های مختلف: چوب دارچین، غنچه محمدی و هل. من، با این وضعیّت می‌گویم چای تدارکات خوب است.
تدارکات زحمت شام را می‌کشد و سحری. وسط کار که ساعت ۱۲ استراحت می‌کنیم و روضه می‌خوانیم، تدارکات وارد عمل می‌شود. شکل کار را هم رعایت می‌کنند؛ سیب و پرتقال قاچ شده در دیس، رویش هم سفره -چون سلفون ندارند، جهادی است بالاخره- بعد هم لقمه‌های خوش‌مزّه. لقمه‌هایی که حاج‌آقا افشین بهشان می‌گوید ساندویچ؛ از این بازار گرمی‌ها هم می‌کند واحد تدارکات. این‌ها نهایتاً بلّه باشند، نه ساندویچ 😆. یک بار نان و پنیر و خرمای با هسته است، یک بار تخم مرغ پیاز و یک بار هم مثل دیشب، سوسیس بندری 😋. خلاصه واحد تدارکات، بی آنکه نامی از او به میان باشد، مخلصانه سعی می‌کند با انجام دادن چنین اموراتی نگذارد خستگی کار به تنِ بچّه‌جهادی‌ها بماند. دَم‌شان گرم، دست‌شان پُر برکت... 

قسمت هفتم
سه تا اوستا بنّای حرفه‌ای از شمال با ما همراه شده‌اند. اوس عبدالعلی، اوس سِد مهدی و اوس حیدر. مازنی هستند؛ برای همین وقتی صحبت می‌کنند، حس می‌کنی انگار وسط یکی از سکانس‌های سریال پایتخت ایستاده‌ای! 😄 هر کدام، یک سوژه‌ی مطالعاتی هستند برای خودشان.
اوس عبدالعلی، بچه جبهه و جنگ است. امروز از این می‌گفت که جمعِ بچّه‌های جنگ را دوباره در اردوهای جهادی باز یافته است. اوس سِد مهدی تعریف می‌کرد دفعه اولّی که اوس عبدالعلی پایش به این اردوها باز شد، او را زیر نظر داشته. گفت که یک بار دیدم آمده وسط حسینیه و با چشمانی گِرد، اطراف را نگاه می‌کند و بچّه‌ها را می‌پاید. گفتم: «اوستا چی شده؟» جواب داد: «اینا چرا اینجوری‌ان؟! شبیه بچّه‌های جنگن...»
امروز یک گعده‌ی "هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو" داشتیم. اوس عبدالعلی لابه‌لای صحبت‌ها به یک نکته مهم اشاره کرد؛ گفت درست است که این جمع‌ها جنسش جنسِ همان جمعِ بچّه‌های جنگ است امّا، آن جمع‌ها چیز دیگری بود. دلیل فوق‌العاده‌ای هم آورد. بچّه‌های جنگ وقتی به جبهه می‌آمدند، برگشت‌شان پنجاه-پنجاه بود؛ الآن امّا جهادگرها می‌دانند که قرار است یک هفته، ده روز از عیدشان بزنند، و بعدش هم مثل آقاها برگردند سراغ زندگی عادیِ روزمرّه‌یِ کسالت‌بارشان.
انسان، پُر زندگی نمی‌کند مگر آنکه با اتّفاقات جدّی مواجه شود، و چه اتّفاقی جدّی‌تر است از مرگ برای انسان؟ انسان مرگ‌ْآگاه حالش حالِ دیگری‌ست. اصلا در کرانه‌ای فرادستِ افق زندگی، زیست می‌کند. به قول یکی از پیران جهادی، این آدم دُمِ تحصیل و مدرک و شغل و ماشین و خانه نیست. کسبشان می‌کند، ولی درگیرشان نیست؛ چون این کارها برایش بازی-بازی است. این خاله‌بازی‌ها مخصوص ماست؛ مایی که از نوک دماغ‌مان جلوتر را نمی‌توانیم ببینیم. مایی که بلد نیستیم پُر، زندگی کنیم. مایی که با حقایق جدّی مواجه نیستیم.
 آوینی راجع به اگزوپری می‌گوید که او انسان مرگ‌ْآگاهی بود؛ لذا توانست شازده‌کوچولو را بنویسد. آنتوان دوسنت اگزوپری خلبان جنگنده بود و همیشه در خطر مرگ. آخرش هم در یکی از پروازهایش سقوط کرد و مُرد.
مرگ‌ْآگاهی در اردوی جهادی هم پیدا می‌شود؛ ولی دُوْزش عمراً به جنگ و جبهه نمی‌رسد. به همین خاطر است که اوس عبدالعلی می‌گوید جمع‌های جهادی، به پای جمع‌های جبهه و جنگ نمی‌رسد... 

قسمت هشتم (بخش اوّل)
بعد از حاج عبدالله والی، بشاگرد بی‌صاحب نمانده. از جمله کسانی که حاجی تربیت کرده تا راهش را ادامه بدهند، حاج‌آقا مومنی‌ست. حجت‌الاسلام سید محسن مومنی حبیب آبادی.
اولین مواجه‌مان با حاج‌آقا زمانی بود که به خمینی شهر رسیدیم. دمِ غذاخوری ایستاده بود به استقبالمان. آغوش باز کرده بود و بچّه‌ها را دانه به دانه بغل می‌کرد و می‌بوسید. بعد هم به لهجه غلیظ اصفهانی سر به سرشان می‌گذاشت. آقای آقازاده به من گفت: «بغل نمی‌خوای؟» گفتم: «نه؛ من اهل اینکارا نیستم.»
بعد از شامی که زدیم -شامش غیر منتظره بود، بیشتر توضیح ندهم!- گفتند بچّه‌ها جمع شوند زیر آلاچیق. سازه‌ای بود گنبدی شکل از جنس کپر؛ امّا شیک و با کلاس. دورش هایلات کار گذاشته بودند. نشستیم روی تخت‌های قهوه‌خانه‌ای تا حاج‌آقا مومنی برای‌مان صحبت کند.
عجیب بود؛ حاج‌آقا به سبک آخوندهای فاضلِ انقلابی صحبت می‌کرد، از همان‌ها که فقط در قم پیدا می‌شوند و برای دوره‌ها و همایش‌های فلان و بهمان دعوتشان می‌کنند. از حرف‌هایش به نظرم آمد که باید آدم خاصّی باشد. آخوند جماعت که دهان باز می‌کند، راحت می‌فهمی که طرف چند مرد حلّاج است. دستش پُر است یا خالی. 
حاج‌آقا وقتی طلبه‌ی جوانی بوده، با حاج عبدالله آشنا می‌شود. نَفَس حاجی تاثیر خود را می‌گذارد و حاج‌آقا همه‌چیز را رها کرده، تمام زندگی خود را به بشاگرد منتقل می‌کند. حاج‌آقا می‌شود یکی از کادرهای درجه اوّل حاج عبدالله؛ می‌شود دست راست او. بعد از فوت حاجی هم می‌شود وصی او؛ و چه وصّیِ خَلَفی. مَنِش حاج‌آقا من را یاد عین صاد می‌اندازد.
حاج‌آقا لابه‌لای صحبت‌ها به بیماری پدرش اشاره کرد؛ گفت که حال پدر خیلی خراب شده بود، و از همه بچّه‌ها بیشتر به من وابسته بود. در این شرایط حیران شدم که بمانم منطقه، یا برگردم پیش پدر و خدمتش را بکنم. 
برای کسب تکلیف رفتم قم. رسیدم خدمت مرحوم آیت‌الله ناصری و ماجرا را تعریف کردم، بلکه گِره ذهنم باز شود. آیت‌الله ناصری حدود سه-چهار دقیقه تاملی کرد و سپس به حالت شوخی فرمود: «اگر قرار بود پیش پدر بمانی، همان اوّل کار به بشاگرد نمی‌رفتی! بمان بشاگرد که تکلیف تو همین است. حتی اگر شده پدر را هم با خود ببر، ولی حتما در بشاگرد بمان.» حاج‌آقا در همان سفر، نزد علّامه مصباح هم می‌رود. ایشان هم جوابی مشابه به حاج‌آقا می‌دهد. به او می‌گوید: «اگر کسی را داشتی که جایت را پُر کند، مشکلی نبود؛ امّا حالا که کسی نیست، بمان بشاگرد.» از این ماجرا به بعد، حاج‌آقا قرص و محکم در بشاگرد می‌ماند.
صحبت‌های حاج‌آقا که تمام شد طی یک مراسم سرِ پایی، پلاک‌هایی که اسممان رویش حک شده بود، و واحد فرهنگی تدارکات دیده بود را به گردن تک‌تک بچّه‌ها انداخت. بعدش هم همراه او راه‌افتادیم به سمت ساختمان قدیمی کمیته تا از خاطراتش برای‌مان بگوید...

قسمت هشتم (بخش دوّم)
با حاج‌آقا راه‌افتادیم به سمت ساختمان قدیمی کمیته تا از خاطراتش برای‌مان بگوید؛ بنایی را نشان‌مان داد که قدمتش به ۳۰ سال می‌رسید. برای‌مان توضیح داد که حاجی تمام کارها را از همینجا مدیریّت می‌کرده است. سر صبح کلّ کادر جمع می‌شدند در اتاق حاج عبدالله و صبحانه می‌خوردند. از همانجا پخش می‌شدند توی منطقه و کارها را پیگیری می‌کرده‌اند. می‌گفت حاجی یک بلندگو داشت که هر موقع می‌خواست کسی را احضار کند، از طریق همان بلندگو داد می‌زد و طرف را صدا می‌کرد. 

جلوتر رفتیم. اتاقی را بهمان نشان داد که نهایتا ۳ در ۴ متر بود. حوزه‌ معروف و پُر برکت بشاگرد از همان اتاق شروع به کار کرده بود. حوزه‌ای که تا الآن حدود ۸۰۰ الی ۱۰۰۰ طلبه تحویل داده که خیلی‌شان الآن روحانیون فعالی هستند. از دردسرهای عجیب تاسیس حوزه گفت. ظاهرا تا پنج-شش سال اول، مدریت حوزه آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناخته است؛ یکی-دو باری هم که اقدام کرده بودند برای ثبت رسمی حوزه‌شان، مدیران وقت می‌خواستند از حاج‌آقا تعهد بگیرند که دیگر در کمیته امداد فعالیت نکند تا بتواند به امورات حوزه‌اش رسیدگی بکند! 😂 اینها چقدر نوعِ انسان را دست کم می‌گیرند. می‌گفت بعد از اینکه بی‌خیال ماجرا شدیم، یک روز در سفری که به قم داشتیم، یکی از مسوولین حوزه بچّه‌های مدرسه را دیده بود و چند سوال علمی مطرح کرده بود؛ وقتی قوّت علمی بچّه‌ها را دیده بود فورا فرآیند ثبت حوزه را آغاز کرده بود.
حاج‌آقا به طور جدّی با ساختارهای بروکراتیکی که هم‌اکنون بر کمیته حاکم است، مخالف بود. اگر حاج‌آقا مومنی جای پایش در کمیته محکم نبود، عمراً چنین ساختاری نمی‌پذیرفتش. خاصیت آدم‌های بزرگ است؛ در هیچ قالب و چارچوبی نمی‌گنجند.
رو به روی ساختمان کمیته، یک پارکینگ بزرگ وجود داشت که در آنجا، اوّلین ماشین آلات خریداری شده توسط حاج عبدالله نگهداری می‌شد؛ عین یک موزه. حس و حال عجیبی داشت آن پارکینگ. آدم را پرتاب می‌کرد به مناطق عملیاتی جنوب. در موزه، یک بولدوزر، یک تراکتور، یک پاترول، یک جیپ و یک تانکر نفت قرار داشت. 
آقای آقازاده تیغه‌های بولدوزر را نشانم داد. گفت چون خاک بشاگرد سفت است، حاج عبدالله و تیمش هر بار که با بولدوزر زمین را می‌کندَند، این تیغه‌های کذایی می‌شکستند. تهیه آن‌ها هم در شرایط جنگ و تحریم خیلی سخت بوده. امّا حاج عبدالله تسلیم نمی‌شود و یک تولیدیِ قطعات ماشین سنگین را شیر می‌کند که برایشان تیغه بسازد. از آن به بعد، مشکل تیغه‌ها حل می‌شود. حاج عبدالله به پرسنل تولیدی هم می‌رسیده؛ یک دفعه یک کامیون بارِ پرتقال و خرما و خشکبار فرستاده بوده دمِ کارگاه تولیدی برای کارکنان! از همان پرتقال‌های خانوادگی...

قسمت هشتم (بخش سوّم)
آب، تا لبه سد بالا آمده بود، دیگر داشت کم‌کم سر ریز می‌شد. هر بار که موجی به دیواره‌ی سد برخورد می‌کرد، مطمئن بودم که موج بعدی سد را فرومی‌ریزد. اگر این رگبارِ بارش چند دقیقه دیگر ادامه پیدا می‌کرد، سد می‌شکست و کلّ خمینی شهر غرق می‌شد زیر آب، و هرچه حاجی رِشته بود برای شهر، پنبه می‌شد. در این شرایط دیدم حاجی دارد می‌آید سمتم؛ یقه‌ام را چسبید و کشان کشان بُردَم روی تاج سد، بالاترین نقطه ممکن...
•••
حاج‌آقا همینطور راجع به حوزه و کمیته و ماشین آلات توضیح می‌داد. در همین حین آقای آقازاده پرسید: «حاج‌آقا سد معروف خمینی شهر کجاست؟» حاج مونی -محلّی‌ها به حاج‌آقا مومنی می‌گویند حاج مونی- با اشاره دست -و همان لهجه غلیظ اصفهانی- پاسخ داد: «اون طرف، پشتی ساختمونا» آقا رضا دوباره گفت: «حاج‌آقا خاطره اون شب که با حاجی رفتید رو تاج سد رو هم تعریف کنید» حاج‌آقا خندید: «بزا یه چیزی‌ام برا اونجا بمونِد؛ همه چیزا که الآن نیمی‌تونم بگم برادون!» منظورش این بود که بگذار به سد برسیم، همانجا برای‌تان تعریف می‌کنم. آخرش هم نرفتیم سمت سد. دیر شده بود. خاطره را هم نگفت...
•••
ولی من برای‌تان می‌گویم؛ آقای آقازاده در مینی بوس تعریف کرد برایم. گفت که در کتاب "تا خمينی شهر" آمده. خودم نخوانده‌ام کتاب را؛ قرار بود از فروشگاه محصولات فرهنگی خمینی بخریم، ولی تمام کرده بودند. هرچه گشتم نسخه الکترونیکش را هم پیدا نکردم. از اینجا به بعد هرچه می‌گویم، از آقای آقازاده شنیده‌ام.
•••
قرار بود سد خمینی شهر را یک شرکت عمرانی احداث کند، ولی وسط کار جا زده و رفته؛ دلیلش را نمی‌دانم، آقای آقازاده هم نگفت. به هرحال واضح است که قرار نبوده حاجی به این راحتی‌ها تسلیم شود. حاج عبدالله خودش دست به کار می‌شود و اهالی را هم می‌آورد پای کار. نقشه‌هایی که شرکت عمرانی جا گذاشته بوده، می‌شوند الگوی اصلی پروژه. حاجی با دستان خودش یک سد ۱۱ متری می‌سازد! ولی به آن هم اکتفا نمی‌کند و بعدها سد را به ۱۴ متر ارتقا می‌دهد! یک روز هوا خیلی خراب می‌شود؛ باران، ساعت‌ها بند نمی‌آید و آب...
•••
آب، تا لبه سد بالا آمده بود، دیگر داشت کم‌کم سر ریز می‌شد. هر بار که موجی به دیواره سد برخورد می‌کرد، مطمئن بودم که موج بعدی سد را فرومی‌ریزد. اگر این رگبارِ بارش چند دقیقه دیگر ادامه پیدا می‌کرد، سد می‌شکست و کلّ خمینی شهر غرق می‌شد زیر آب، و هرچه حاجی رِشته بود برای شهر، پنبه می‌شد. 
در این شرایط دیدم حاجی دارد می‌آید سمتم؛ یقه‌ام را چسبید و کشان کشان بُردَم روی تاج سد، بالاترین نقطه ممکن. موج‌ها، غرش‌کنان از روی آب بلند می‌شدند و به دیواره که می‌رسیدند، جوری با آن سرشاخ می‌شدند که گویی یک گاو وحشی، می‌خواهد دروازه‌ای را با شاخ‌هایش بشکند. از بارش و حرکت آب، خوف برم داشته بود. اولین بار بود چنین چیزی می‌دیدم، آن هم اینقدر از نزدیک. حاجی نشاندَم همانجا و سرم داد کشید که سید! روضه مادرت فاطمه زهرا را بخوان. 
شروع کردم؛ حاجی هم با باران شروع کرد باریدن و با دریا جوشیدن؛ به همان شدّت و به همان تلاطم. دیدم حاجی اشک‌هایش را توی مُشتش جمع می‌کند و به دریا می‌ریزد؛ گویی آب را توبیخ می‌کند که تو مهریه‌ی حضرتی! از این اشک‌هایی که برای حضرت ریخته شده خجالت بکش. چند دقیقه بعد، باران قطع شد، و آب فروکش کرد...

قسمت نهم (پایانی)
دیروز ظهر رسیدیم خانه. الان هم نشسته‌ام روی مبل -لم داده‌ام- سحری‌ام را خورده‌ام، احتمالا بعد از طلوع هم بخوابم تا نمی‌دانم کِی. با آسایشِ تمام. 
در کُل، اردوی راحتی بود؛ مشکلات زیادی نداشت. پتو به اندازه کافی داشتیم، محیط هم نه خیلی گرم بود و نه خیلی سرد. غذای با کیفیت هم سرِ موقع می‌رسید و تدارکات سنگ تمام می‌گذاشت. بعضی از رفقا شاکی بودند که چرا اردو اینقدر لاکچری‌ست! ولی باز هم‌ حضور در اردو به آسایش حضور در خانه نمی‌رسید. 
اگر هنوز در اردو بودیم، شب را از حدود ۹ کار کرده بودیم، الآن تازه سحری را زده بودیم و دوباره کار شروع می‌شد تا طرفای ۶ و ۷ صبح. بعد هم قبل نماز ظهر باید پا می‌شدیم، نماز را می‌خواندیم، در جز خوانی شرکت می‌کردیم و بعدش به ضرب و زور، و داد و بیداد آقای آقازاده و آقای استاد، می‌رفتیم برای مباحثات راه امام. برنامه‌مان کیپِّ کیپ، پُر بود تا شب. از طرفی معلوم نبود می‌توانیم تانکرها را آب کنیم یا نه؛ چون مشخص نبود آب وصل می‌شود یا نه. تانکرها که خالی می‌بود، باید -گلاب به روی‌تان- از آفتابه استفاده می‌کردیم. و چه چیز برای یک بچّه شهریِ جوجه ماشینی، سخت‌تر از کار با آفتابه؟! 😑 شبِ آخر، حتی آب برای وضو هم نداشتیم و مجبور شدیم از آب‌های معدنی استفاده کنیم. برای حمّام هم باید می‌رفتیم خانه عمّه‌ی حاجی یحیی‌زاده 😅؛ اگر شانس می‌آوردیم نفر قبلی تمام آب گرم را استفاده نمی‌کرد و چیزی هم به ما می‌رسید. 
علی ایّ حال در اردو، آسایش کمتری نسبت به خانه داشتیم؛ امّا همه بچّه‌ها تصدیق می‌کنند که آرامش بیشتری داشتیم. تنها چیزی که اذیّت می‌کرد، دوری عزیزان بود. شنیده بودم بچّه‌های جنگ وقتی به خانه باز می‌گشته‌اند، دیگر حال و حوصله، و دل و دماغ دُرست و حسابی نداشته‌اند. در آسایش بودند، ولی آرامشِ جبهه را از دست می‌دادند. شاید آسایش برای آن‌ها، یکی از موانع آرامش بوده؛ نان خشک و پنیری که باهم تقسیم می‌کردند، احتمالا بیشتر از چلو مرغ خانگی بهشان مزّه می‌داده. خلاصه که برای امثال ما، آسایش یک چیز است، و آرامش چیز دیگر.
برای آدمِ عادّی عجیب می‌نماید که شخصی، در اوج ثبات و امنیت شغلی -کارمندی، بدترین نوع دچار شدن به روزمرّگی و عادت است- بلند شود و بیاید منطقه‌ای که واقعا هیچ یک از اِلِمان‌های زندگی با آسایش را ندارد -کمی توضیح داده بودم برایتان. امثال حاج عبدالله به آسایش تیپا زدند تا به آرامش برسند. تازه آن موقع‌ها، به طور وصف ناپذیری هیچ امکاناتی وجود نداشته؛ نه جاده‌ای و وسلیه‌ی ارتباطی‌ای. آب و برق و گاز که جای خود. مثل ما هم توریستی نمی‌رفته‌اند که دوباره بعد از ده روز، به رخت خواب گرم و نرم خود برگردند. بمعنی الکلمه هجرت می‌کردند. این‌ها مردان خدا بوده‌اند. اگر امثال حاج عبدالله و حاج مونی نبودند، صد سال تنهایی این مردم، هرگز پایان نمی‌یافت. سلام و رحمت خدا بر ایشان...
•••
در آخر بر خود لازم می‌دانم که از همگی تشکر کنم؛ مخصوصاً از کسانی که پا لای در گذاشتند و اجازه ندادند این باب خیر بسته شود. شاید بودند کسانی که به سیّد زین‌العابدین و آقای استاد گیر می‌دادند که چرا در ماه مبارک، اردو برگزار می‌کنند. هزاران بار از ایشان ممنونم.
و ممنونم از کسانی که زحمتِ بچّه‌ها را می‌کشیدند؛ مسوولین واحدها. از عمو هادی فرهنگی و حاج علی علویان -که با آن نفس گرمش، جلسات روضه و توسل را حرارت می‌بخشید- و عمو رضای تدارکات و حاج‌آقا افشین. و آقای آقازاده زاده که به اردو یک ارزش افزوده اضافه کرد: راه امام. 
از خودِ بچّه‌ها هم ممنونم؛ کلّی چیز یاد گرفتم ازشان. عباسعلی، هادی، عمو خرّمی، عمو قائمی، عمو جواد -که همه‌اش گوشت بود 😆- دوقلوهای افسانه‌ای علی بختیاری و رضای جهانی‌خواه، عمو حسن بهرامی و صد البته پدیده اردو حضرت حاج‌آقای شالیان عزیز (دامت افاضاته) -که ارادت داریم خدمت ایشان- 👳🏻‍♂ و حاج‌آقا مجتبوی و باقی عزیزان. از همه و همه متشکرم. بهترین دعا در حق همگی ما این است که ان‌شاءالله همگی این جمع، بین‌الحرمین هم را ببینیم و آنجا سینه بزنیم. آمین...

پ.ن: شاید باز هم راجع به اردو نوشتم؛ شاید...
محمّد برهان
پایان
      
15

1

(0/1000)

نظرات

نوشتار خیلی خوبی بود. ممنون که وقت گذاشتید 
1

0

این در واقع روزنگاشت من بود از سفرمون به بشاگرد؛ همه رو خوندید؟ 😐 

0