یادداشت محمد مبینی
1401/9/28
کتاب جالبی است. یک پسر فلافل فروش اهل تهران که دنبال طلبگی می رود و در عراق طلبگی را ادامه می دهد و در نبرد با داعش شهید می شود و در نجف (قبرستان وادی السلام) به خاک سپرده می شود. او در نجف لولهکشی آب منازل طلبههای نیازمند را مجانی انجام میداد. به یکی از دوستانش گفته بود: حاج باقر! یک شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج پیدا کردم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره ی پول به مولا نزدم. همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سرشانهی من زد و گفت: آقا این پاکت برای شماست. بیاختیار پاکت را گرفتم. درخانه، پاکت را باز کردم. باتعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است! حاج باقر! همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای مردم ضعیف، ولی با ایمان کار میکنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم، برام میذاره تو پاکت و میفرسته!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.