یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                خانم ها! آقایان! آیا شما درد بی حوصلگی را می شناسید؟ این یک درد است، ظریف ترین ِ درد ها. به اعماق دل نفوذ می کند، بین دندان ها لانه می گذارد. بی اشتها غذا می خوریم، بی احساس زندگی می کنیم. اسم من آلب است. به هیچ چیز ایمان ندارم. با من حرف می زنند اما حرف ها، دانه های ماسه اند. مجموعه ی این دانه ها، کویری به وجود می آورد. من چیزی را از دست داده ام که نمی دانم چیست. این شک هم وجود دارد که آن چیز را هرگز نداشته ام. با این وصف، مطمئنا آن را از دست داده ام. به من بگویید کی هستم. از خودم به من خبر بدهید.

بعد از چند ماه فقط فلسفه خوندن، خوندن این کتاب مثل لیس زدن یه بستنی قیفی وانیلی بود، توی یه روز برفی و سرد که داری از سرما می لرزی. همون قدر لذت بخش. همون قدر دردناک. من فکر می کردم آلبن تو کتاب ژه کریستین بوبن نزدیک ترینه به من. اما امروز دیدم نه . من آلب ام. خود ِ خود ِ لعنتی آلب.
البته آلب همون آلبن بود به نظر من. این بار دختر.

احساس بدبختی نمی کنم. احساس خوشبختی هم نمی کنم. نمرده ام. زنده هم نیستم.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.