یادداشت عادله سلیمی (بهارنارنج)
1403/11/15
[ ابیگیل هم تمام شد و من چشم به راه گینا ویتایی یا اگر بخواهیم رسمی و ماتولایی صدایش بزنیم گئورگینا ویتایی خواهم ماند. فضای داستان با محوریت دختری نوجوان و نازپرورده است که بنا به دلایلی -که اگر بازگویشان کنم اسپویل میشود-، به اجبار پدرش به مدرسهی دینی سختگیرانهای فرستاده میشود، مدرسه ماتولا. مدرسهای شبانهروزی که انگار توسط افرادی بیاحساس و بیرحم اداره میشود، اما هرچه بیشتر وارد داستان میشوی مهربانیهای ریز و دلگرم کنندهای توجهت را به خودش جلب میکند و وقتی کتاب به پایان میرسد میبینی بدجور دلبستهی همان قلعهی ماتولا و سختگیریهای عجیبش و از همه مهمتر دختران بینوای کلاس پنجم شدهای. داستان در فضای سرد و پر از دلهرهی جنگ جهانی دوم روایت میشود اما جنگ پشت همان محافظهای پنجره در فضایی محو باقی میماند و بیش از این به آن پرداخته نمیشود. روند داستان نسبت به کتاب «در» کمی کند است اما من هربار کتاب را با شوق برداشتم نه بالاجبار. درست است که از اوایل کتاب حدس زده بودم که پشت مجسمه ابیگیل چه کسی پنهان شده است و درست هم بود اما دوست داشتم حس گینا را وقتی این موضوع را میفهمد درک کنم، هرچند امان از پایانش، انتظار داشتم هنوز دویست صفحه دیگر طول بکشد و ناگهان دیدم کتاب تمام شده و من ماندم با آیندهی مبهم گینایی که مادرش را در کودکی از دست داده و حالا دیگر پدرش را هم در کنار خودش ندارد؛ ژوژانایی که به شدت از اسمش خوشم آمده اما نمیدانم چه بر سرش خواهد آمد و حتی گدئون تورما با آن خشک مقدس بازیها و سختگیریهای عجیب و غریبش. القصه که به شما هم پیشنهادش میکنم، قلم سابو جذاب و پر از جزئیات دقیق است، انگار که خودش هم نوجوانیاش را در شبه ماتولایی گذرانده باشد. ]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.