یادداشت رعنا حشمتی

رهش
        خب این اولین چیزی بود که من از امیرخانی خوندم. اون هم به بهانه نوشتن کارنوشت‌ آقای جوادی. 😅
فکر می‌کردم خیلی بده، هیچ چیز خوبی ازش نشنیده بودم، اما بدم نیومد و حتی خوشم هم اومد کمی...
فکر نمی‌کنم آدم لایقی برای نقد، یا حتی ریویو نوشتن براش باشم، اما از اینکه دغدغه داشت خوشم اومد.. گرچه شاید به درستی به دغدغه‌اش نپرداخته بود. تحمیل مدرنیته به تهران. و عذابی که آن‌ها که دلبسته به سنت‌اند، در این تقابل باید متحمل بشوند.. مثل لیا.. و مثل من! (امیدوارم حالا خودبزرگ‌بینی‌ای نداشته باشه اینکه گفتم و من 😅☹️)
این روزها، در همه جا، از این موضوع می‌شنوم. شاید اسمش را نیاورند، اما یک جوریست که انگار همه درموردش حرف می‌زنند. کتاب‌‌ها و آدم‌های اطراف و درس‌های دانشگاه!
و قلبم تکه تکه شد در آن فصل چهارمیل و خودبس و شفایی و از جسم‌ش ببرانید و بر جان‌ش بخورانید...
      

4

(0/1000)

نظرات

قلب منم تکه تکه شد کلن همه جاش! چه بسا حتا تکه تکه بود و موقع خوندنش «جانا سخن از زبان ما گویی» کنان بودم همه‌ش...

0