یادداشت هلیاخانم
17 ساعت پیش
قصد نداشتم برای این مجموعه یادداشتی بگذارم؛ اما بعد از تمام کردنش حس کردم دینی دارم که باید ادا کنم. مجموعه بازیهای گرسنگی روایتگر یک انقلاب است، انقلابی که بعد از سالها نفرت از یک دیکتاتوری عظیم با یک آتش کوچک جان میگیرد و در طی وقوعش هم جانهای زیادی را میگیرد. موضوع جالب است. یک دیستوپیای واقعی، یک انقلاب دارای آرمانهای منطقی و غیرسطحی. اما چیزی که این باعث توفیر این مجموعه با دیگر کتابها شده، شخصیت اصلی داستان است. کتنیس یک انقلابی نیست؛ جسور و گستاخ و نترس نیست. کتنیس گاهی حتی نمیتواند با احساساتش کنار بیاید. کنتیس اشتباه میکند. کتنیس گاهی حتی نمیخواهد زاغ مقلد باشد. همچین شخصیت واقعی و قابلدرکی در کنار کتابهای امروزی که همگی شخصیت دخترشان گستاخ و بیپروا، بدون هیچ دلیلی هستند، یک معجزه زیباست. سایر کارکترها هم هیچکدام بینقص یا حتی جذاب نبودند. به همینخاطر همذاتپنداری را آسان میکرد. سناریوها همگی جدید بودند و پشت تکتک آنها فکر شده بود. استرس و هیجان هم بخاطر پلاتتوییستهای قوی کاملاً حس میشد. اما پایانش بود که مرا مجذوب کرد؛ نه کس خاصی مرد نه حرف عاشقانهای زده شد؛ اما من بیست صفحه آخر با حلقهای اشک خواندم. گویی من آنجا هستم و درد کتنیس درد من است. در آخر اگر از من بپرسید که: ما این کتاب را دوست خواهیم داشت؛ واقعی یا غیرواقعی؟ من در جواب خواهم گفت: واقعی. پ.ن: تنها ایراد وارده به این کتاب، این است که اول شخص نوشته شده و که برای من جالب نبود. پ.ن²: این نشر دیالوگها را محاوره ترجمه نکرده است. پ.ن³: اگر میان فیلم یا کتاب شک دارید، توصیه میکنم اول کتاب را بخوانید و بعد به فیلم رجوع کنید. درهرحال فیلمش یکی از بهترینهای اقتباسهایی است که تاکنون دیدم!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.