یادداشت علویه

علویه

1403/02/24

                [_ابوالحسن پیامبر نبود عبدالله ، 
اما قامتش را بلندای آن ردا بود...]
از مدینه تا مرو را شیفته و آشفته تورق زدم
کـــه
شیدای شنیدن چندی سخن از لسان مبارک ابوالحسن بودم 
و بیم از جانِ ایشان و تعارفِ آن انگور زهرآگین ؛
 آن هم  پیش از آنکه عطش جانم فرو ننشسته باشد...

بی آن که سعی و تلاشی به کار بگیرم
از خواندنِ جملات کتاب دلم رضا بود 
و لذتم دو چندان میشد آن جا که نام "رضا" بود!
به اندازه یک سال و اندی هم روزگار مولای هشتم نجومِ آسمانم شدم ...
راستش را بخواهید 
به مقدار 'لازم' دانستم احوالاتشان را 
اما به میزان عطش...نه
سوء تفاهم نشود ! قصور از نویسنده نیست 
از عطشِ زیاد من است...
نویسنده با قلمش میان سخنان برایم طرح سوال می کرد 
و من شادمان می یافتم پاسخ را :)
و خلاصه بگویم ؛ از خواندن این کتاب خوشحالم
 مرا مسافر لحظاتی کرد که درکشان مغتنم و کمیاب بود 

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.