یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                این کتاب برای من خیلی متفاوت بود با کتاب های پیشینی که از داستایوفسکی خونده بودم به این دلیل عمده که ساختار داستان (شاید متناسب با محتواش) ساختار درهم برهمی تری داشت نسبت به برادران کارامازوف یا جنایات و مکافات. نه اینکه مثل داستان های مدرن نوشته شده باشه، نه، اما شخصیت ها پیچیده بودن و تا اخر هم نمی تونستی درست و حسابی از شخصیت و گذشته شون سر دربیاری. که البته من فکر می کنم این اتفاق از عمد بوده، یعنی به خاطر اینکه داستایوفسکی تمرکزش در این کتاب روی بُعد شیطانی آدم ها بوده، اینجوری می خواسته کمی بیشتر حس وهم رو در شخصیت هاش به وجود بیاره. مثلا بزرگ ترین وهم این داستان درباره ی شخصیت نیکولای استاوروگین بود. این شخصیت پر از تضاد بود، و با اینکه می تونستی با اطمینان بگی اعمالش عواقب بدی داشته و نتیجه بگیری از نظر اخلاقی درست نبودن، انقدر جنبه هایی از شخصیتش گنگ باقی مونده بودن که در نهایت نمی تونستی از نتیجه گیری اخلاقیت کاملا هم مطمئنا باشی. این قضیه برای من در نیکولای پر رنگ تر از شخصیت های دیگر بود، اما بقیه ی شخصیت ها هم کمابیش همین طور گنگ بودن، و نمی تونستی از قضاوت هات در موردشون مطمئن باشی.
در این کتاب به نظرم از برادران کاراموزف آشکارتر می تونستیم با فلسفه ی اگزیستانسیالیسم مذهبی داستایوفسکی روبه رو شیم. مخصوصا در شخصیت شاتوف. داستایوفسکی نهایتا بر این باور بوده که خدا باید باشه تا بشه اخلاقیات رو توجیه کرد. و به خوبی نشون می ده که در غیر این صورت شخصیتی شبیه نیکولای یا از اون بدتر شخصیت پستی مثل پیوتر خواهیم شد. شاتوف و استپان از کسانی هستند که در نهایت خدا رو می پذیرند و جز معدود شخصیت های داستان هستند که رستگار می شن هرچند برای مدت خیلی خیلی خیلی کوتاهی پیش از مرگشون.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.