یادداشت پرسفونه‌ی یک هادس خیالی

        بعد از یک ماه دوری از بهخوان و دنیا بالاخره برگشتم ...
توی یک مدت تنها تونستم این کتابِ کوچیکِ کوچیک رو بخونم و اولین بار بود که به خودم جرئت دادم کتابی بخرم توی قطع جیبی، همیشه رمانای به این کوتاهی ترسناک بودن فکر میکردم داستانای کوتاه برای مغز من کم ان و باید یک حجم زیادی از اطلاعات رو ببلعم ولییی گذشت و گذشت تا بالاخره با ترس ام رو به رو شدم ...
این کتاب آدم رو جذب میکرد که بدون توجه به هر چیزی کتاب رو تا آخر مطالعه کنه ولی انتهای داستان یک نقطه ضعف بزرگ بود به نظر من ...
شاید من اشتباه میکنم و این طور تموم کردن داستان درست باشه، ولی چیزی که بعد از دیدن چندین فیلم با کارگردانی فرهادی یادگرفتم اینه که یک داستان‌پردازی لزوما روایت یک داستان از ابتدا تا انتها نیست.
من توقعی که داشتم این بود که آخر داستان باز و قضاوت با خودمون بمونه ...
انتهای داستان ناشیانه بود مثل انشای یک دانش‌آموز برای مدرسه .
نویسنده ایده و قلم خوبی داشت و حتی توی همون انتهای داغونش هم سعی کرده بود که مقداری از نارضایتی امثال من رو کم کنه.

به هر حال فرایند داستان برام جذاب و گیرا بود و در کنار داستان جنایی یک سری اطلاعاتی که خیلی اوقات بهش فکر میکردم و در نهایت هیچ ایده‌ای به ذهنم نمیرسید در موردشون بهم داد و ازش ممنونم.
دوتا باگ یه نسبت کوچیک تر داستان هم این بود که اولای داستان اصلا مشخص نبود شخص روایتگر داستان مرد هست یا زن و یا توی چه بازه ای از زمان نوشته میشه...
در حقیقت اصلا تا آخر داستان مشخص نشد که فرد مورد خطابِ کتاب چه شخصیتی است؟ خواننده‌ی داستان؟ یک پلیس؟ خواننده‌ی یک دفتر خاطرات ؟ 


در کل من این کتاب رو با همه‌ی باگ هاش دوست داشتم و پیشنهاد میکنم که مطالعه بشه و ترجمه‌ی خوب و روانی هم داشت ... 

      
1.0k

50

(0/1000)

نظرات