یادداشت عَلَـویه
3 روز پیش
﷽ یک ساعت به اذان مانده بود، دست دراز کردم و کتاب را برداشتم؛ به امید آنکه اشکی ببارد و کویر قلبم را به دشتی از نرگس مبدل کند. شروع کردم به خواندن، روایت ها کوتاه تر از آن بود که مرا به سمت خیمه ی حضرت حجت هُل بدهد. اما شوقی را به دلم انداخت که دست بر زانو بگذارم و دوباره برخیزم به همان سمت که فریادها شنیده می شود ... بروم تا بشوم از اَعوان و انصارش..
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.