یادداشت عَلَـویه

عَلَـویه

عَلَـویه

3 روز پیش

        ﷽
یک ساعت به اذان مانده بود، 
دست دراز کردم و کتاب را برداشتم؛
به امید آنکه اشکی ببارد و کویر قلبم را به دشتی از نرگس مبدل کند.
شروع کردم  به خواندن، روایت ها کوتاه تر از آن بود که مرا به سمت خیمه ی حضرت حجت هُل بدهد.
اما شوقی را به دلم  انداخت که دست بر زانو بگذارم و دوباره برخیزم به همان سمت که فریادها شنیده می شود ...
بروم تا بشوم از اَعوان و انصارش..
      
12

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.