یادداشت شنتیا خدامی
1402/2/29
فردی فرفره وقتی که شب می خواست بخوابه اما تو اتاق زیر شیروانی صدا های عجیبی می امد صبح که شد صدای زنگ ساعت من را بیدار کرد خواهرم سوزی گفت ان ساعت را ساکت کن. اما فردی ساعت را به اتاق سوزی پرت کرد و به میز توالت خورد وشکست مامان از پایین امد بالا گفت چیشده سوزی همه چیز را برای مامان گفت و من روی زمین خوابیده بودم مامان اومد گفت چرا رو زمین خوابیده ای من روی تختم به زحمت دوباره برگشتم پدر امد گفت برای اتوبوس زود اماده بشید. وقتی تو اتوبوس رفتم ماجرا را برای دوستام گفتم ماکس به من گفت نی نی کوچولو ترسو گفتم من ترسو نیستم اما می تر سیدم خانم ووشی به کلاس امد درس امروز در باره ی خفاش بود بچه ها از خفاش یک چیزی می گفتند کلاس که تموم شد رابی دوستم گفت از مامانت اجازه من هم می گیرم وقتی رفتم خانه سوزی داشت بیسکویت را درست می کرد به مامان گفتم اول گفت نه اما بعدش به بهانه گفت اره. شب که شد رابی امد وسایل هارا که اماده کردیم و کل خانه که خوابید دوربین هم ورداشتند اما پله های اتاق زیر شیروانی بسته بود پدر را بیدار کردیم که بیاید پله های اتاق را باز کند و به بهانه کارت های پیندبال ان هارا بدههد اما پدر وقتی کارت هارا داد یادش رفت پله هارا ببندد، ما که رفتیم هیولا را دیدیم گفت عکس بگیر اما تا عکس بگیریم رابی خندید چون هیولایی در کار نبود اما رابی گفت هیولا دارد می اید اما هیولا یک خفاش بود پدر مادر بیدار شدند و من عکس گرفتم ماکس امد به سمتم و عکس هیولا را نشون دادم ماکس گفت تو شجاعترین پسری
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.