یادداشت حورا سادات احدی
1403/4/29
وقتی که کتاب تمام شد نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.فقط میتوانستم بگذارم اشک ها آرامم کند. وقتی فکر می کردم هر فلسطینی حالا می تواند یک همچین داستانی را مجزا برای خودش داشته باشد از درون نابود می شدم و تنها چیزی که آرامم میکرد اشک بود. وقتی صحنه ی طلوع خورشید را با پدر و دخترش مزه مزه میکردم . وقتی دیگر آن پدر ازش خبری نبود . وقتی خودم را جای مادری میگذاشتم که بخاطر دختر ماند وقتی آن مادر پاره ی تنش را گم کرد وقتی آن مادر مرده بود ولی نفس می کشید و زندگی می کرد وقتی آن مادر در رخت خواب جسمش هم آرام گرفت وقتی برادر رفت و سال ها بعد هم بازنگشت وقتی مجبور شد از شهرش برود وقتی سال ها با سختی فارغالتحصیل شود وقتی ترک دیار کند وقتی درد غربت را بچشد وقتی بعد سال ها برادرش را همسرش و برادر زاده اش پیدا کند وقتی که عاشق شود وقتی که باردار شود وقتی که مجبور شود برگردد به آمریکا وقتی که بفهمد زن داداشش را به طرز وحشیانهای کشتند و سر برادر زاده اش را بریدند وقتی شوهرش شهید شود و دخترش را نبیند وقتی و... می شود اشک نریزی ؟! آخر هم برای یادگاری همسرت مجید جان بدهی نمی شود هرچه بنویسم کم است. حتما باید کتاب را بخوانی! از بهترین کتاب های زندگی ام بود
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.