یادداشت
1402/5/14
قبل از اینکه سرشار از زندگی فانته را بخوانم، فکر میکردم این جملهی بوکوفسکی که گفته بود «فانته خدای من بود» یک تعارف مسخره است. قبل از اینکه «رگوریشه» را بخوانم، بهگمانم فانته توی همان «سرشار زندگی» خودی نشان داده. حالا به این نتیجه رسیدهام باید مثل یک نویسنده بزرگ دنبالش کنم. مثل روزی که اسماعیل کاداره را پیدا کردم. و اما این رمان: نیکِ پدرِ این قصه آدم مزخرفی است. نمیخواهم داستان را تعریف کنم. ولی قصه یکطور عجیبی برگردان دارد روی راوی که خود نویسنده است. لحنِ نویسنده و تعلیق ساده ولی پرکشش داستان شوقم میداد سمت خواندن. همین بود که یکروزه خواندمش. درباره محتواش حرف داشتم ها. درباره ارتباط و احترام پدرفرزندی، ولی خودم به نتیجهای نرسیدم. دو سه فصل آخر کمکم داشت نظرم عوض میشد. ولی این حرف آخرم است: فانته معرکه است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.